غُرغُرهای سپندارمذگانه!
- ۰ نظر
- ۰۸ اسفند ۹۴ ، ۱۰:۴۰
- ۱۳۶ نمایش
از صبح که بیدار شده ام نمی دانم چرا از همه چیزهایی که می تواند در اول صبح یک روز تعطیل به ذهنت بیاید، دارم به «ایگنیشس رایلی»، شخصیت فیلسوف مآب ِ تپل ِ هپلی ِ کتاب اتحادیه ابلهان* فکر می کنم.
عادت دارم بعد از خواندن کتاب یا تماشای فیلم، به خصوص اگر به هر دلیلی برایم اهمیت پیدا کرده باشد، نظر چند منتقد را درموردش بخوانم. و یادم هست بعد از خواندن اتحادیه ابلهان، تقریباً با نظرات هیچ یک از منتقدانش موافق نبودم، برایم کمی تعجب آور بود نگاه هایی که به ایگنیشس رایلی شده بود؛ یا تحت تأثیر یادداشتهای تحسین آمیز ِ ابتدای کتاب، کاملاً مثبت و تحسین آمیز و یا با یک به نظر من لجبازی ِ روشنفکرنمایانه، کاملاً بی رحمانه از بیخ و بن زیر سؤال رفته بود که اصلاً گزینه ی نویسنده برای انتخاب شخصیت اصلی داستان، انتخاب درستی نبوده است.
یادم هست منصف ترین منتقدی که یادداشتش را خواندم، دست کم این ملاحظه را داشت که طنز، از جمله ظرایف زبانی است که فهم کامل آن شاید بیش از هرچیزی، به همگنی فرهنگی میان فرستنده و دریافت کننده ی آن بستگی دارد.
اما بزرگترین نقدی که به آن به خاطر انتخاب شخصیت اصلی داستان وارد شده بود، بابت تضاد و فاصله فاحش بین سلوک ایگنیشس با عقاید و تِزهای آمیخته از اصولگرایی و فلسفه و روشنفکری اش بود. که اتفاقاً نقطه عطف واقعی ماجرا و شاید درخشان ترین نکته ی کتاب باشد، تا ما یک شخصیت اصلی متفاوت داشته باشیم، موجودی کمیاب که به چشم خواننده نچسب و عجیب و نفرت انگیز است چون مجمع الجزایری از تضادها و تناقض های ممکن ِ اکثر آدم هاست.
در واقع من هم باورم است که شاید خواننده ی فارسی زبانِ ساکن ایران، نتواند به اندازه ی خواننده ی انگلیسی زبان ِ امریکایی، از جنبه های طنز ماجرا لذت ببرد (که البته ترجمه ی خوب پیمان خاکسار این فاصله را تا حد ممکن کمتر کرده و شما هم شاید مثل من در فرازهایی از کتاب آنقدر از دست این موجود ِ کج و معوج بخندید که کتاب را برای ساعتی کنار بگذارید تا نفسی تازه شود)، ولی در عین حال باورم است که «خوش خوان» بودن کتاب که تقریباً از وجوه اشتراک نظرات تمامی منتقدان بود، به خاطر شخصیت پردازی درست، تعریف روابط درست و دیالوگ نویسی درست نویسنده است که فراتر از تکنیک، محتوا را محکم می کند و باعث می شود من ِ خواننده، با شخصیت هایی که هم فرهنگ و هم وطنم نیستند نیز، بتوانم ارتباط برقرار کنم و بفهممشان.
گرچه که روند رو به رشد جهانی شدن و استفاده ی همه روزه ی ما از محصولات فرهنگی سایر ملل، فیلم ها و کتاب ها و غیره، بی شک موجب شده تا نه تنها بتوانیم تا حدی شوخی ها و طنزهای هم را بفهمیم، بلکه به هم نزدیک شده باشیم و شکل ورودمان به موضوعات مشترک، آنقدر شبیه شده باشد که شوخی ها، نقدها و تناسباتمان با سوژه های مختلف نیز به هم شبیه شده باشد.
به هر حال، ایگنیشس، یک محصول ترحم انگیز است از دستپخت های فکری و رفتاری اکثر آدم ها، که اگر منصف باشیم، قابلیت شخصیت اصلی داستان بودن را دارد اگر ما هم از کلیشه های ذهنی مان فاصله بگیریم و به قلمرو قضاوت هایمان، آزادی بیشتری برای نقد آزاد بدهیم.
*اتحادیه ابلهان رمانی از جان کندی تول نویسنده آمریکایی است که با ترجمه پیمان خاکسار سال ۱۳۹۱ در ایران منتشر شد. اتحادیه ابلهان داستان زندگی پسر چاق و تنبلِ سی و چندساله به اسم ایگنیشس است که با مادرش در محلهای پست در نیواورلینز زندگی میکند و متخصص فرهنگ و هنر قرون وسطا است. روحیه آرمانگرایانه دارد. در عین حال فردی تنبل است که مدام برای خانواده و شهر خود دردسر درست میکند. او از جامعه مصرفگرای آمریکایی بیزار است. او که معتقد است با فروپاشی نظام قرون وسطا، خدایان هرجومرج و جنون و بدسلیقگی مستولی شدند، عجیب و غریب میپوشد، رفتار میکند و حرف میزند و روزهایش را به تنظیم کیفرخواست تاریخی علیه جامعه و علیه قرن حاضر میگذراند. یک مأمور مخفی دست و پا چلفتی که برای تنبیه به مستراح ایستگاه اتوبوس تبعید شده، پیرمرد عاشقپیشهای که فکر میکند همه پلیسها کمونیستند، یک پیرزن فقیر دائمالخمر، رئیس بیانگیزه کارخانه در حال ورشکستگی تولید شلوار و کارمندان و کارگرانی از او درب و داغانتر، زنی که به سبک بیمارگونه و مسخرهای نظریات نوین روانشناسی را بلغور میکند و در حقیقت به هجو میکشد، هاتداگفروش متقلبی که به عنوان ادای دین به سنت و تاریخ نیواورلینز بر تن فروشندگانش لباس فرم دزد دریایی میپوشاند: اینها و شخصیتهای دیگری از این قبیل، در ماجراهایی موازی قرار میگیرند و در نهایت مانند تکههایی از یک پازل به هم میپیوندند تا اتحادیهای از ابلهان را در جامعهای که نمونه عصر حاضر است تشکیل دهند. همچنین با کارها و حرفهای بیمعنی و دلقکگونهشان بر ادعای «ایگنیشس» قهرمان محوری رمان که جهان امروز را سیرکی متحرک میبیند صحه بگذارند.
جانکندی تول رمان اتحادیه ابلهان را در سی سالگی نوشت و بعد از اینکه هیچ ناشری زیر بار چاپ آن نرفت به زندگی خود پایان داد. بعد از مرگ او با تلاشهای مادرش کتاب از سوی دانشگاه لوییزیانا منتشر شد و بلافاصله مورد تحسین منتقدان قرار گرفت.( معرفی کتاب از ویکی پدیا)
حواس پرتی و گیجی من هم دیگر نوبری شده برای خودش. دیشب داشتم چند فایل کاری را مرتب می کردم، متوجه شدم باید چند عکس از روی دوربینم به فایلها اضافه کنم، هر چه این طرف و آن طرف را گشتم، دیدم نیست که نیست! استرس هم که خدا خیرش بدهد(!) این روزها منتظر چشمک است که از پنجره بپرد تو!
تا صبح دوباره با این استرس سر و کله زدم برای اینکه آن وقت شب دستم به جایی بند نبود. چون مطمئن بودم بیرون از خانه جا مانده یک جایی. یادم افتاد آخرین بار حدود دو هفته پیش بوده که در ساختمان کارآموزان مشغول کار و عکس گرفتن بودم. کارم که تمام شده بود دوربین را برنداشته بودم.
صبح خیلی زود رفتم آنجا، یکی از خانم ها، که خیلی سپاسگزارش هستم دوربین را برایم گذاشته بود توی کمدش، گفت «کجایی شما؟!، نگرانتان شدیم، از این و آن سراغ می گرفتیم بلکه دوربین را به دستتان برسانیم، شماره ای هم که نداشتیم».
خلاصه که خدا به خیرم کند(!) با این حواس جمع! مگر می شود دو هفته نفهمیده باشم که دوربینم نیست! همیشه دوربینم یک جایی روی میز نقاشی یا گوشه کنار قفسه های اتاق پلاس است. تمام این مدت فکر می کردم دارم می بینمش!
دوباره گرد و خاک سایه ی سرمان شده اینجا، دیدم برگ تمام گلدانهای پشت پنجره ام از خاک سفید شده اند. روزهای خاکی هم با این که سرفه می کنیم، با اینکه پوست هایمان خشک تر می شود، با اینکه خانه نشینمان می کند، ولی رنگ خانه شبیه رنگ روزهای ابری اش می شود. خوب چه کار کنم، من خوشم می آید از این رنگی!
یک چیز خنده داری یادم افتاد، نمی دانم من از بچگی، چرا پناه گرفتن را دوست داشته ام. ما جنگ زده بودیم، جنگ ِ نزدیکی ندیدم اما حرفش همیشه بود توی خانه ی ما، و تصویرهایش بود، رژه می رفت پیش چشم هایمان، من تا حدود سه چهار سال پیش مداوم خوابش را می دیدم. با همه ترسی که از آن داشتم، تصویری همیشه توی ذهنم از آن بود، که مازوخیستانه آن تصویر را مزمزه می کردم، اینکه ما توی یک پناهگاه باشیم، دریچه داشته باشد، خیلی همه ترسیده باشیم، آن بیرون از آسمان آتش ببارد. جای ما ولی اینجا امن باشد.
تصویر دوم از این جنس، برف بوده، من تقریباً برف ندیده ام، شاید یکی دو بار در تمام عمرم خیلی کوتاه و گذرا، هیچ وقت برف توی دستم نگرفته ام، بعد نمی دانم از کجا، چرا دلم خواسته از همان بچگی، توی یک دشتی، جای دور از شهری، توی برف گیر افتاده باشم، پناه برده باشم به یک غار یا یک تنه ی بزرگ درخت، مثل فیلم ها. شاید از توی همان فیلم ها آمده باشد.
یکی دیگرش هم همین باران و خاک است که البته باران را دلم میخواهد زیرش خیس ِ آب بشوم و مثل غورباقه ها (یا قورباغه ها) آواز ابوعطا بخوانم:) ولی خوب خوشم هم می آید که شلاقی ببارد و بترساندم و من بیایم توی خانه پناه بگیرم و از پنجره تماشایش کنم. این خاک نکبتی را هم همینطور:)
آمدم بگویم که ساعت 6:06 دقیقه هست، بیدارم اما اعتراف میکنم دیروز انقلاب کوچکم همچین بی عوارض هم نبود، آنقدر قوی که میشد الآن نباشم اینجا و روز دوم را برای خودم مرخصی استعلاجی رد کنم، ولی هرچه با خودم کلنجار رفتم، دیدم آن وقت دیگر بعد به هیچ حرف خودم حساب نمی کنم، این است که در حال حاضر، افقی بوده و ازم بر میآید فقط با خواندن یک داستان، آیین نوپای سحرخیزی خودم را صرفاً ادا کرده باشم، تا بلکه به نرمی، این تن شورشی بربتابد تصمیمم را جوری که بتوانم کار کنم این ساعت.
روز خوبی پیش روی همه باشد، با لبخند بیاغازیم:)
من سحرخیز ِ خوبی نیستم. صبح ِ زود من که نخواهد بخش ارگانیک(!) و در واقع شیمی ِ زیستی مرا به هم بریزد، حدود ساعت 9 صبح است. راستش بحث عادت هم نیست، تمام دوران تحصیلم و بعد از آن ایام دانشگاه را، به خصوص دو سال آخر که باید هفته ای چهار-پنج روز ساعت چهار صبح بیدار می شدم و تا ساعت 8 شب مطلقاً یا در وضعیت نشسته بودم یا ایستاده، فرصت داشتم که به سحرخیزی عادت کنم. حالا چه حکمتی هست که سحرخیزی آن هم از آن نوع که مجبور باشم دیگر مدام وضعیت نشسته یا ایستاده ی اجباری داشته باشم، اینقدر برای من سخت بشود، نمی دانم. قطعاً این هم از خوش اقبالی های من هست که با توجه به این موضوع، کارمند نشده ام.
اما مسئله این است که وقتی مجبور نباشم از خانه بروم بیرون، ساعت 9 ممکن است به 10 هم برسد، یا دیرتر حتی. این روزها هم دوباره کارها و وظایف من کاملاً خانگی شده اند، حتی وظایف مطالعاتی ام، و اتفاقاً همین روزها که من خیلی کار دارم و نیاز به اینکه از فرصت هایم استفاده ی مفیدتری داشته باشم.
القصه اینکه به فکرم رسیده از امروز که در چنین ساعاتی حتی اگر شده به حالت درازکش(!) بیدار باشم و کار کنم، بلکه یک جور ِ نرمی اوضاع جسمانی ام هم با سحرخیزی آشتی کنند.
اگر اینطور بشود امیدوارم که شاید راندمان روزهایم هم بالاتر برود.
خلاصه که از امروز 30 بهمن 1394، الآن که ساعت 6:19 دقیقه ی صبح است، قرار است بشمارم ببینم چند صبح دیگر می توانم این موقع بیدار بشوم، این جا هم یک حاضری می زنم برای شمارش، بالاخره یک انقلاب، ملزوماتی دارد.
:)