ندانمها، لرزیدنها
- ۰ نظر
- ۳۱ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۰۱
- ۹۵ نمایش
شب پر استرسی را گذراندیم شاید همهی ما، به چاشنیِ یادآمدِ تمام تلخیهایی که وجهی از سالهای کودکی ما و جوانی پدر و مادرمان را تباه کرده بود، به مرور کاراکترهایی که از تصویر آن سالهایشان چیزی بجز بخل و حسد و اذیت و آزارهای بیشمار و سلب آرامش و آسایش، چیزی به خاطرت نمیچسبید.
فردا نفسهای حبس شده را زیر آفتاب داغ مرداد، کشیدیم تا دشتستان، وارد شهری شدیم که از رد پای کودکی ما چیزی را نگه نداشته، رسیدیم به خانهای که محل زندگی پدربزرگ بود، جایی که تمام این سالها، ما به آن راه نداشتیم، از آدمهای خودش و اطرافش و این و آنش، دیگر آنقدر فاصلهها رفته بود که برای من و خواهرم همه چیز ناشناخته و نامأنوس بود.
رفتیم داخل، من نوهی اولِ فامیل، پدرم، اولین فرزند پدربزرگم، مادرم اولین عروس... هیچ انتظاری نداشتیم و فقط رفتیم به خاطر اینکه سفرکردهی دیار باقی را مشایعت کنیم تا خدا بداند این همه سال چیزی در دل نگه نداشته بودیم.
اما آنچه به استقبالمان آمد، وعدهی سرنوشت بود که «زمان بهترین محکمه و قاضی و معلم» است. من از خدا خجالت کشیدم وقتی موسپیدهای فامیل، از همه عجیبتر نامادریِ پدر، حتی دست من و خواهرم را بوسیدند. خیلی خیلی خجالت کشیدم، خودش خوب میداند همیشه آزاردهندهترین خودخوریام این است که کسی گرفتارِ من باشد، به خاطر هرچیز... حتی بخشش حقی... من چه حقی دارم خدای عزیز تا تو هستی، هیچ حساب و کتابی را نگه نمیدارم و میبخشم و فقط شاید بعد از آن بترسم که دیگر برگردم به آنجا که دلم خون بشود.
بعد عموی تنیِ خودم که سالهاست درست و حسابی ندیدهامش و دو عموی ناتنیام که با من و خواهر اختلاف سنی کمی دارند، را دیدیم. عمویم بعد از بیشتر از بیست سال بغلم کرد، پرتابم کرد به آن سالهای بعد از جنگ و بازسازی و دوری از آبادان، که نایب پدر بود در خانهی ما... زن عمو گفت: «هنوزم عزیزشی»... بعد مهربانیِ بی اندازهی عموهای ناتنی، عشقی که مخصوصاً نگاهشان به من و خواهر میفرستاد...
میدانم پدر و مادر مهربانم با دل کوچکشان کینه ندارند، اما سن آنها از آنکه فرصت و شجاعت اعتماد ِ دوباره را داشته باشند، گذشته، میدانم آن دیدارهای خوبِ پس از سالها به کوتاهی ِ نفس، کو تا دوباره تکرار شوند. دوباره عموهای مهربانم را نمیدانم کی ببینم، اما برای همین هم شکر.
هرچقدر هم مغرور و بینیاز و خوگرفته به جهانِ تنهایی، این وقتها میفهمی چقدر داشتن پارههای تن، عزیز و مهم است. جمع آنها را میبینی و تازه جای خالیشان در تمام روزها و سالهای تنهایی، اذیتت میکند.
همین که هستند، از دور حتی، خدایا شکرت. دوستشان داشتم، امیدوارم خوشبخت باشند، من پدربزرگ را خیلی قبلترها بخشیده بودم اما به خاطر پسرهای خوبش، به خاطر پدرم و سه تا عموی نازنینِ دورم، برای روحش آرزوهای خوب دارم.
بخندیم :)
من که خیلی عاشقم، شما چی؟!
از خودت بیرون ریختهای، آفتاب و مهتاب عشق و دلتنگی!
حالا کنار صدایت، صداییست؛ با آهنگ خواستنی جسور، حالا کسیست شبیه طوفان که خود را در نسیم پیچیده باشد...
امسال، همان سال است.
این روزهای متلاطم که بگذرد، میآیم به حوصله باز، و برایتان تعریف خواهم کرد، باید کمی آرام شوم و سر نخ خودم را پیدا کنم.
اما گفته باشم که خوبم:) و بگویم که شما بهتر باشید و خوبتر که هستید:) تماشایتان گلباران.
پدربزرگ رفت، وقتی پدر توی راه بود...
من برای پدر بغض می کنم، گریستنم برای او می آید، داغ پدری را دید که سالها سایه اش را از او دریغ می داشت.
کاش کنارت بودم الان بابا...
Je fais confiance au paix
Et maintenant, je ne suis pas inquiet
Can mes levres dans une montagne
Qui a les bienveillants de yeux
Et cache son amour, et beau
Dieu merci beaucoup
ما کم میآوریم، ما گاهی نسبت قلبمان را به منظر روبرویمان، از یاد میبریم... موقّتی... الکی!
یک کمی بعد، نگاه میکنی، ای داد بیداد... چرا آب رفت؟ چرا رنگش آن نیست که بود؟ چرا دیگر عطری ندارد؟ چرا تمام آن نشانهها که آشنا...؟
کجا رفت؟! ای داد بیداد...
تمام آنچه که باید درست یاد بگیری تا درست بمانی، وقت دریافتن است. حتماً خیلی میشود که از دستت برود، حتماً خیلی دلت میسوزد... فشرده میشوی، سردرگم، حیران... ول نکنی فقط، بمان، درست میشود، بالاخره میشود، ایمان داشته باش.
نوبتت میشود که مهیب(!) پیدایش کنی، نوبتتان میشود که ترمیم کنید، کی گفته چینیِ بندزده مثل اولش نمیشود؟ باور کن بیشتر چینیهای بندزده از روزگار تازگیشان سخت عزیزترند و باور کن، خیلی خیلی خیلی بیشتر عمر میکنند.
ای خدا چه نعمتیست کهنگی!