فمینوستالژی

Feminostalgy

فمینوستالژی

Feminostalgy

16 خرداد 1403

۱۶
خرداد

دیروز فرصت نشد گزارش کار یا چیز دیگری بنویسم. کار تولید محتوای ویدئویی به خاطر سرعت بد اینترنت بسیار سنگین و وقت‌گیر شد و تمام دیروز و بخشی از امروزم را گرفت. البته بجز دو ساعتی که به دلیل فشار زیاد به زانو‌ها، کمر و چشم‌ها تصمیم گرفتم از خانه بیرون بزنم، طبق معمول هر ماه گذرم به شهر کتاب بیفتد و با دوتا کتاب داستان کودکانۀ جدید به خانه برگردم.

امروز هم چشمم آب نمی‌خورد به‌جز سفارش پژوهشکده بتوانم کار بیشتری انجام بدهم. امیدوارم پیشرفت قابل قبولی داشته باشد. جای دوتا جوجه قمری که یکی-دوماهی مهمان ما بودند امروز خالی بود و بالاخره رفته بودند پی سرنوشت‌شان.

ترکیب جدید اتاقم را دوست دارم، به جای رخوت و کلافگی، القاگر نظم و انرژی و احساس امنیت است، فقط با چند جابه‌جایی ساده و برداشتن عناصر اضافی.

ممنونم خدای مهربان.

بروم ببینم باقی امروز چطور خواهد گذشت و امید که آخر شب راضی باشم.

راستی با یک همزمانی جالب هم مواجه شده‌ام. کتابی که از دو شب پیش شروعش کرده بودم اسمش هست: «ارواح ملیت ندارند»، نویسندۀ ژاپنی دارد از تجربۀ زندگی میان دو زبان مادری و آلمانی (کشوری که به آن مهاجرت کرده) می‌گوید.

یکی از کتاب داستان‌های دیروزی هم که من فقط به رسم کودکی جذب تصویرهای قشنگش شدم و خریدمش، اسمش هست «دو پتوی من»؛ راوی دختربچه‌ای به نظر افریقایی است که با خاله از کشورش به خاطر جنگ به یک کشور اروپایی سفر می‌کند. پتوی اول او، امنیت زبان و کلمات مادری است که هروقت احساس ناامنی می‌کند به آن پناه می‌برد و دور خودش می‌پیچدش. پتوی دومش، زبان جدیدی است که به کمک دوست جدیدش یاد می‌گیرد تا دیگر آبشار کلمات و صداهای جدیدی که بلد نیست اذیتش نکند.

پتوی من در این لحظه پذیرش و سازگاری است با جای خالی هر آن چه که دوست داشتم و دیگر لازم‌شان ندارم. 

  • زهرا

15 خرداد 1403

۱۵
خرداد

شروع کار: ساعت 7:30

برنامه امروز: تمام کردن نیمه‌تمام‌های دیروز

چک‌لیست انجام کار تا ساعت 12:

مقاله ... 

تولید محتوای سفارشی ...

کار پژوهشکده ...

  • زهرا

14 خرداد 1403

۱۴
خرداد

در آغازی دیگرم.

میزی برای کار- در اتاقی‌ست که پنجره ندارد و از همه دور است.

بنابراین می‌نویسم تا زنده بودن را به خاطر داشته باشم.

- مقاله تکمیل شود. 

: چشم.

- گزارش تکمیل فراموش نشود.

:چشم.

- محتوا تولید شود.

:چشم.

- گزارش تولید...

:چشم.

- کار پژوهشکده ادامه پیدا کند.

:چشم.

- گزارش پیشرفت کار...

:چشم.

حالا باید رفت و باقی روز را در ساعت 18:46 دقیقه نجات داد.

چک‌لیست گزارش برای ساعت 23: 

مقاله ... 70% پیشرفت

محتوا ... عدم تولید

پژوهشکده ... عدم پیشرفت

پیام ناظر:

نتایج رضایتبخش نیست.

ساعت شروع کار صبح فردا: 7

 

راستی، اگر از اهالی بیان هستی، چه خوب می‌شود که برایم بنویسی.

 

...و ساعت 12:21 دقیقه است. دلم می‌خواهد برگردم که بنویسم:

امروز دستی به در و دیوار چاردیواری کوچکم کشیده‌ام و احساس عجیبی از این تغییر گرفته‌ام. حس می‌کنم از زیر آوارهای چندساله‌ام هنوز صدای زندگی می‌شنوم. بنابراین گزارش کار ناخوبِ امروزم حالم را بد نمی‌کند. حس می‌کنم چنانم که پس از مدت‌ها می‌توانم عادت‌هایم را غافلگیر کنم. 

مشکلات بیرونی همیشه بوده‌اند، اما نوشتن مأوایم بوده و هرجا که کنارش گذاشتم یا آن‌طور که خوشحالم می‌کرده برگزارش نکردم، به معنای واقعی گم شده‌ام. یادم می‌آید حوالی 20 سالگی برای اولین بار «اتاقی از آنِ خود» ویرجینیا وولف را خوانده بودم. آن را به ذهن خام‌پرورم سپردم و فکر کردم باید همیشه یک چاردیواری از آن خودت داشته باشی تا بشود.

بعدها هروقت کسی وارد زندگی‌ام می‌شد، از جمله قرارهایمان این بود که من همه‌جا اتاقی از آن خود داشته باشم. همیشه داشته و دارم البته اما پریشانی چندسال اخیر تا این لحظه که به نظرم یک نقطۀ عطف دیگر است، نشانم داد که مختصات اتاق شخصی هرکسی می‌تواند با واقعیت و با تصور خیلی متفاوت باشد.

در این دقایق اخیر، کشف من این بوده که «اتاقی از آنِ خودِ» من، همین‌جاست که این سطور را ثبت می‌کند. جایی که نگران کسی نیستم. جایی که بدون هیچ ملاحظه همیشه در آن نوشته‌ام و دوست دارم خدا را به خاطرش شکر کنم.

امشب پس از مدت‌ها قبل از خواب، کتاب خواندن را شروع خواهم کرد. «ارواح ملیت ندارند» که از مانیا هدیه گرفته‌ام و دوست دارم مثل قبل‌ها، وقتی تمام شد این‌جا درموردش بنویسم.

برای خودِ این لحظه‌ام، برای اتاقِ مرتب‌شده، ترکیبِ عزیزِ گل‌های زردِ پررنگ و صورتی رنگ‌پریده‌ای که در این لحظه پیش چشمم هستند و برای این آغاز خوشحالم.

  • زهرا

دیگر یک غریقِ شناور روی آبم.

یک جسد بادکردۀ دوست‌نداشتنی که رهایی و تنهایی‌اش را دوست دارد.

شناوری‌اش بر دریای همه‌چیز،

و وظیفه‌ای را که دیگر نسبت به هیچ چیز ندارد.

  • زهرا

به رهگذر

۰۷
بهمن

برای شما می‌نویسم چون به گمانم می‌شناسمتان...

سال‌هاست دلم می‌خواسته این را به شما بگویم، اما نمی‌دانستم چطور بگویم که زخم کهنه‌ای تازه نشود. دلم می‌خواسته مرا حلال کرده باشید، قریب به 14 سال گذشته و کسی از آن روزهای من چیزی نمی‌داند و هر چه که پیش آمد در قدرت من نبود و بعدها مرور زمان هم مرا آدم دیگری کرد. کسی که جور دیگری می‌دید و زندگی می‌کرد و می‌خواست.

پس از آنچه گذشت و می‌دانید، ورق زندگی من برگشت و روزهای سختی را پشت سر گذاشتم. روزهایی که حتی فکر می‌کردم ممکن است از آه دل شما باشد.

به هر روی، قصه دراز است و مجال و حوصله کوتاه، ولی... لطفاً اگر از دست و دلتان می‌آید مرا حلال کنید. همیشه دعاگوی عاقبت‌به‌خیری‌تان بوده و هستم و خواهم بود. گرچه، از مضمون اولین پیامتان خبرهای خوشی نگرفتم... و با یک احتمال بی‌اندازه تلخ همراه بود. ولی امید دارم که هم آن احتمال اشتباه باشد و هم زندگی شما بهتر از زندگی من گذشه باشد.

  • زهرا

متشکرم

۱۱
آذر

ممنونم رهگذر. پیامت را خواندم.

ناامید نیستم که بتوانم آن‌چه آرزو کردی بشوم ولی نقداً خوش نیستم. امروز فکر می‌کردم که شاید اگر این لحظه کسی پیدا می‌شد که حال خوش و عدم وابستگی تمام اطرافیانم به من را تضمین کند، از خدا می‌خواهم که استراحت ابدی را نصیبم کند اگر باشد. بعد فکر کردم از آن هم می‌ترسم. 

اما از تو و از این‌که با من حرف زدی ممنونم. مدت‌ها در این حیاط خلوت صدای پای دیگری جز خودم را نشنیده بودم. خوشحالم کردی.

 

 

ویرایش صبح 12 آذر: باز هم متشکرم رهگذر. پاینده باشی و سربلند.

  • زهرا

رنج نابلدی

۱۸
آبان

نمردم اما بیشتر از یک سال است که این حال را تجربه می‌کنم. حالِ در یک قدمی مرگ بودن را... مزمن، گاهی کمرنگ و گاهی پررنگ... و بلد نیستم به راحتی‌ بعدش فکر کنم. همان‌قدر که حالا و همیشه بلد نیستم و نبوده‌ام که نگران کسی جز خودم نباشم... حتی بعد از مرگ هم دلواپسیِ احوال عزیزانم رهایم نخواهد کرد.

این روزها همه‌چیز آزارم می‌دهد. قلبم تحمل ندارد و تمام تنم برآشوبیده است علیه تحمل... علیه مدارا... علیه ادامه دادن...

و این صفحه را نگه داشته‌ام که چاه من باشد. که حرف‌های گفتنیِ بدون گوش را اینجا بنویسم... 

همه‌چیز آزارم می‌دهد روزهایی که یادآورم می‌شود که بلد نیستم مثل همه باشم. بلد نیستم «پکیجی» فکر و زندگی کنم.

بلد نیستم چون جماعتی را دوست دارم عیب‌هایشان را نبینم و چون جماعتی را دوست ندارم، خوبی‌هایشان را...

بلد نیستم آدم‌ها و کلمه‌ها و رخدادهایی که پشت هم ایستاده‌اند را پشت هم ببینم و به تجرد و تفاوت اجزایشان فکر نکنم و همه را یکجا بخواهم یا از همه یکجا منزجر و دوری‌خواه باشم.

دیگران بلدند... بلدند آن‌قدر دوست بدارند که ظلم را نبینند، و آن‌قدر زنجیره‌وار به آدم‌ها و کلمات و رخدادها چسبیده باشند، که چیز دیگری را نبینند... که دلِ کندن از دیگرانی که به تمامی به آن زنجیرهای فکر و باور و کلمه و رویداد وصل نیستند را داشته باشند.

زندگی کردن برای ما نابلدها در این عصر، سرکشیدن زهر هرروزه است.

 

  • زهرا

نمی‌دانم...

۱۷
آبان

 احساس می‌کنم به مرگ نزدیکم...

خدایا، هادی، زهره، مادر، پدر و دخترهایم را به تو می‌سپارم.

اگر مرگم نزدیک است، آن‌ها را، و مرا دریاب، و بیامرزم.

  • زهرا

خونِ مدام از ریشه‌هایم می‌رود اما عشق کنار من ایستاده است و گلبرگ‌های زردم را به دست‌های گلگونه‌اش سرخ نگه می‌دارد.

  • زهرا

ذرات هستی

۲۴
خرداد

من پمپ کوچکی هستم. از طلوع‌های هرباره‌ام، نفس ناچیزی به جهان عرضه می‌دارم. مثل غنچۀ ریزی در پایینی‌ترین اشکوب‌های ساقۀ گمشده‌ای در یک دشت انبوهِ بابونه. من غنچۀ ریز پنهانِ یک بابونه‌ام که به آن دشت انبوه، به سهم ناچیزش، عمق و جزئیات می‌دهد. همان‌قدر ناچیز، همان‌قدر  تأثیرگذار.

همان‌قدر ریز و تعیین‌کننده، که ارزش ساختن یک ذره‌بین را...

  • زهرا