فمینوستالژی

Feminostalgy

فمینوستالژی

Feminostalgy

گوشم شنید قصۀ ایمان و مست شد

کو قسم چشم؟ صورت ایمانم آرزوست

عجیب است این رابطۀ معکوس عمر با اطمینان، که روز به روز بر حیرت و ابهام می‌افزاید. غریب‌تر و تنهاتر می‌شوی در همهمۀ جهان شلوغ... یک حجم کمرشکن ناشناخته بر فکر و سر و جانم است. فقط تو را می‌شناسم و اگر مشاعر ضعیفم یاری کند، ببینمت، بشنومت، احساست کنم و بتوانم بر آشفتگی عظیم درون چیره شوم. همه‌کس منی، کمکم کن همیشه ببینمت. 

  • زهرا

از شِمای گذشته‌ام چیز قابل تشخیصی باقی نمانده، با این حال هنوز به گذشته‌ها فکر می‌کنم.

از من عجیب است شاید اما مضطرب که می‌شوم باید نوحۀ امام حسین (ع) بشنوم. و در تمام از دست رفته‌های خوبِ گذشته، کسی نمی‌گوید که حضور «شهید» در جامعه، در خانه و در رنگ و بوی همه‌چیز بود. شهید، نام کوچه بود که هست، شهید روی پارچه‌نوشت‌های شهرداری‌ها بود، که هست. شهید در قاب تلویزیون خیلی بیشتر از حالا بود که هست.   

اما شهید که در حافظۀ دنباله‌دار ما باشد، شهید که در متن زندگی جاری باشد، شهید که رنگ باشد بر روی همه‌چیز، شهید که همه‌چیز بویش را بدهد و دلت را قرص کند، شهید که فکر کنی قائم‌مقام آن پناه بزرگ بر زمین باشد، نه... حالا نیست. حالا مطمئن نیستی شهید سیالِ ایمنی‌بخشِ همه‌چیز و همه‌جا باشد. شهید که چتر بشود بر سر تمام ملت، این روزها تصویرش مه‌آلود است.

  • زهرا

حالا که دیگر وبلاگ‌ها بازار شده‌اند، دوست دارم این پستوی دست‌نخوردۀ قدیمی را که نگه داشته‌ام ببینی و بگویمت که دیدم...

من چهرۀ تکیدۀ پس از سالیانت را بدون آن‌که کنارت بوده باشم و بدون آن‌که قسمت باشد، تغییرش عادت نامحسوسم شود.

موهای تو انگار هنوز همرنگ غمت نشده‌اند. به‌جز آن‌که اندکی خلوت‌تر...

و گوشه‌های لبت گویی وظیفۀ سنگین تداوم نگاه مشکوک و تماشاگر آن وقت‌هایت به همه‌چیز را بر عهده گرفته بودند. 

اما لابه‌لای موهای من حالا چندتایی ردپای برفی پیدا می‌شود. 

دلتنگ چیزی اگر بشوم، نه تویی، نه من... نه هیچ چیز دیگری به تنهایی...

دلتنگ مجموعه‌ای می‌شوم که ما و زمان بودیم، هوا و عطر و آهنگ فضا بود... بارانش بود نه "باران"...

گریستنی در رثای بازه‌هایی از زمان، که آرزوهایم در موردشان مرددند.

حاصل عمر من همین بوده، تردید فزاینده...

دوست داشتم می‌شد بی هیچ باری، از تو هم بپرسم حاصل عمرت را، همین‌طوری، که دانسته باشم.

تا چند سال پیش برایت خیلی می‌گریستم، امتداد تمام گریه‌های یواشکی آن وقت‌ها که فوران تکیدگی‌ها و تنهایی‌هایت از جان منِ آن وقت‌ها بود.

حالا و مدت‌هاست که نه دیگر...

جانی و نایی نمانده، انگیزه و حالی نه...

فقط یک دل‌فشردگی همیشه برای آن مجموعه‌ها، برای آن احوال زنده -هرچند غمگین-، برای همۀ ما و آنچه بود می‌آید و می‌رود.

و یک میل چسبنده به هم‌صحبتی... هنوز حرف زدن، گفتن و شنیدن را به عنوان تنها نشانۀ واقعی زنده بودن بلدم.

 

  • زهرا

واقعاً عجیب است زمان. یک روز بعد از ۱۱ سال وبلاگ‌نویسی، به خاطر به هم‌ریختگی‌های پرشین‌بلاگ و خیانت‌گونه‌ای که به ساکنان قدیمی‌اش داشت، کوله‌بار نوشتن را جمع کردم و آمدم این‌جا.

زمانی که وبلاگ‌ها از رونق و رنگ و بو افتاده بودند اما من همیشه به پیشینه‌ی وبلاگ‌نویسی‌ام افتخار کرده بودم.

این‌جا اما بی آن که حواسم باشد ۱۰ ساله شده(!) همیشه برایم بوی خانه‌نویی داشته! امشب توجهم جلب شد و فهمیدم یک وبلاگ‌نویس ۲۱ ساله شده‌ام!

تولد ۱۰ سالگی‌ات مبارک خانه‌ی نوی امانت‌دار من ❤️

در ناباوری دارد سپری می‌شود زمان. من از ۳۰ سالگی کنار مرگم زندگی کرده‌ام، به یادش هر لحظه نفس کشیده‌ام و نزدیکم بوده است. خدا می‌داند تا کی باشم و بنویسم. اما نوشتن همیشه خوب است، همیشه.

  • زهرا

به رسمِ قدیم‌ترها که این‌جا نوشتن چنان ضرورتی بود که با گوشی وقت و بی‌وقت باید چیزی می‌نوشتم، با گوشی آمدم.

مدت‌های مدید است آن‌طور که نجاتم بدهد ننوشته‌ام. میان‌سالی شروع غربت آدم است انگار. آغاز دوران کم "صلاح دانستن" و "کم نوشتن"، " کم انجام دادن"...

از نگاه جوانی‌ام، حتماً موجود بی‌خاصیتی می‌بودم. حالا ولی همه‌چیز در ترازوی هزینه- فایده سنجیده می‌شود، در نتیجه جوانی‌ات خام بوده و چیزی سرش نمی‌شده!

و خاصیت ترازو‌ها شاید ندانی، که دزدیدن عطرها و مزه‌ها و معنی‌های طبیعی و در نتیجه حقیقی است.

برای همین تضاد دانسته‌ها و عملکردهاست که میان‌سالی، دلگیرت می‌کند.

  • زهرا

شکر ایزد که به اقبال کله گوشۀ گل

نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد

 

فرسودم، ولی نفس می‌کشم هنوز...

  • زهرا