حالا که دیگر وبلاگها بازار شدهاند، دوست دارم این پستوی دستنخوردۀ قدیمی را که نگه داشتهام ببینی و بگویمت که دیدم...
من چهرۀ تکیدۀ پس از سالیانت را بدون آنکه کنارت بوده باشم و بدون آنکه قسمت باشد، تغییرش عادت نامحسوسم شود.
موهای تو انگار هنوز همرنگ غمت نشدهاند. بهجز آنکه اندکی خلوتتر...
و گوشههای لبت گویی وظیفۀ سنگین تداوم نگاه مشکوک و تماشاگر آن وقتهایت به همهچیز را بر عهده گرفته بودند.
اما لابهلای موهای من حالا چندتایی ردپای برفی پیدا میشود.
دلتنگ چیزی اگر بشوم، نه تویی، نه من... نه هیچ چیز دیگری به تنهایی...
دلتنگ مجموعهای میشوم که ما و زمان بودیم، هوا و عطر و آهنگ فضا بود... بارانش بود نه "باران"...
گریستنی در رثای بازههایی از زمان، که آرزوهایم در موردشان مرددند.
حاصل عمر من همین بوده، تردید فزاینده...
دوست داشتم میشد بی هیچ باری، از تو هم بپرسم حاصل عمرت را، همینطوری، که دانسته باشم.
تا چند سال پیش برایت خیلی میگریستم، امتداد تمام گریههای یواشکی آن وقتها که فوران تکیدگیها و تنهاییهایت از جان منِ آن وقتها بود.
حالا و مدتهاست که نه دیگر...
جانی و نایی نمانده، انگیزه و حالی نه...
فقط یک دلفشردگی همیشه برای آن مجموعهها، برای آن احوال زنده -هرچند غمگین-، برای همۀ ما و آنچه بود میآید و میرود.
و یک میل چسبنده به همصحبتی... هنوز حرف زدن، گفتن و شنیدن را به عنوان تنها نشانۀ واقعی زنده بودن بلدم.