گوزنهای سوختن
- ۱ نظر
- ۳۰ مرداد ۹۶ ، ۰۱:۳۴
- ۱۵۴ نمایش
حال من به خوب بودن میرود، چون علیرغم زخمهای درون، یک دنیا مرهم هست، عشق فراوانیست که از یک فوج چشم معصوم و خندان، به قلبم میرسد، تحملی ست که با وجود ناباوری ام، در جانم است، روحیست که رخوت و رکود را برنمیتابد و خداییست که همیشه فکرهای خوب و به وقت میرساند.
شاکر نباشم چه کنم، بی اندازه هستم و خویش را به موهبت اینجا که در حال رفتنش هستم متبرک میکنم، شکر و شکر و شکر.
برعکس همیشه که پر از حرف بودم، پر از بی حرفی ام، صحبتم نمیآید. خانه انگار دِیر، برای سکوتم آغوش و برای انزوایم مأواست. رفت و آمدکی هست ناگزیر و سایه وار، دالانِ من همه جا میآید اما و مثل نگهبانِ جان، محیط وفادارم است تا خلوتم به همه جا راه پیدا کند. نمیدانم این حال دلخواهم است یا جبری، یک لحظه آرامم، یک لحظه بی قرار و افروخته، ولی تمامِ منظمی دارد توالی قرار و بی قراری و بیرونش شبیه عادتیست قابل پذیرش، مثل همیشه آزمون صبر است و من سعی میکنم به خاطرش.
گاهی کسی را داشته باشیم، حرف بزنیم از خودمان. شاید پیش بیاید، چیزهای تازهای از زبان خویش، درباره ی خویش، بشنویم.
خانوادهام از یک مراسم سوگواری سنگین برگشتند و در میان بستگان، مردی را از دست دادیم بی صدا، بی آزار، کم حرف و شریف. کسی که مدتها بود با زندگی مراوده ای نداشت، سیگار پشت سیگار، جانش را دود کرد و رفت در حالیکه همسری عاشق داشت و فرزندانی سربلند و یک عمر زندگی سلامت و خاطرات خوب... شاید اگر انسان شادتری بود، مرگ را شکست میداد، شاد نبود.
امشب برای مادرم که اینطور وقتها، روحیهاش را سخت میبازد میگفتم؛ که همهچیز از «من» شروع میشود. گفتم بستگی دارد که من بخواهم یا نخواهم، کشف تازهای نیست، اما درون هرکسی که این چراغ روشن شود، اتفاقها و باورهای تازه خلق میکند و مسئله این است که آدم بلد بشود که مرهم خودش باشد.
امروز، یک اتفاق دیگر هم افتاد و تحت تأثیر اخبار روز، خاطره ی خاک خوردهای را که سالها با من آمده بود، به دوستی گفتم. ماجرایی که وقتی بچه بودم، با بهت و انزجار به خاطرم میآمد، اما هرچه زمان گذشت و مهارتهای خود درمانی ام زیاد شد، نگاهم تغییر کرد. امروز به همان دوستم گفتم درمورد تنبلی که من دونفرم، یکی که باید دست آن یکی را بگیرد صبح، از رختخواب بیرون بکشد ببرد دنبال کار و زندگی و یکی که کسل و بی انگیزه است... واقعیت این است که آن نفر اول، که خاطرم نیست از کجا پیدا شده، به من کمک بزرگی بوده، تمام لحظههایی که به یک مرشدِ چوب به دست، یا یک بزرگتر ِ آگاه و دلسوز، یا به یک دوست خیلی نزدیک نیاز داشتهام. نفر ِِِِ اولِ من، موجود قابل افتخاریست که هر روز و هرلحظه، تربیتم میکند، گوشم میدهد و هدایتم میکند.
گرچه آن خاطره آثار نامطلوب خودش را تا حدی درونم باقی گذاشته، اما مرشد درونم، هیچوقت اجازه نداد که ردِّ آن تلخاب، من و تصمیمها و قضاوتهایم را دنبال خودش بکشاند. مرورش اول خوشحالم نکرد، اما بعد خیلی چیزها را به خاطرم آورد، که مایه ی افتخار بودند.
غمی ممتد از این روزهای بدخبری، در جانم نفس میکشد، اما به پشتوانهی حضور مراقبت، دوام میآورم خدای دوست.
فردا آخرین جلسه ی کلاس ترم اول نقاشی است. نمیدانم از این بچهها چندتایشان ترم بعد هم بیایند و چندتا را نبینم دیگر، یک خوشحالی دارم ولی... خیلی باورم نبود اما دیروز، به خودم آمدم دیدم دو جلسه است که نرگس گریه نکرده و با آرامش تا آخر وقت کلاس نقاشی کشیده، آتنای شماره یک، همان که خودسر و پرحرف بود، دیروز مؤدب تر بود، یک آتنای دیگر هم دارم که اوایل مضطرب و ترسیده و بسته بود و اخیراً راحتتر سر میکند زمان کلاس را.
نقاشی هایشان؛ راستین از خط خطیِ محض، به آدمک و رنگ آمیزی مرتب رسیده، هستی به نقاشی همیشه خوبش رنگهای بیشتری اضافه شده، نسرین قشنگ یاد گرفته گواش و قلم مویش را مهار کند، و کوچکترین امیرعلی ام (سه تا امیرعلی دارم)، بالاخره توانست یک نقاشی تمیز و کامل بکشد. زینب ریزه میزه ام هم که دو جلسه است با خانواده سفر رفته و ندیده امش.
هرچند چندتایی هم هستند که نقاشی هایشان فرق چندانی نکرده، اما همین چندتا، و محبت همگی شان، هرکدام به زبان خودش، به من احساس خوشبختی میدهد.
فکر کردم فردا از همه شان خواهش کنم، برای من نقاشی یادگاری بکشند، شاید هم بگویم کسانی را که خیلی دوست دارند یا اصلاً درمورد دوست داشتن نقاشی کنند.
مثل دورههای گذشته، بعد من میمانم و خاطرات شیرین تر از قندشان.
پی نوشت؛ اوایل برایم عجیب بود که چرا این چندماه اخیر، این همه موقعیت شغلی خوب سر راهم قرار میگیرد که هربار، یک مانعی پیش میآید و هیچکدام نمیشود. حالا نه دیگر، یادم آمد که باید اعتماد کنم و صبور و راضی باشم به مشیتش، همهچیز خوب است و حتماً خوب تر میشود.
لبریزم از شوقت، پروردگارم.
گاهی میان شلوغ ترین شلوغیها، انگار منم و تپه ای بلند در مسیر نسیمهای بشارتت که تازه ام کنند، انگار تمام جهان است و صدای من و گوشِ تو، تو که گُنگیِ دلخواهِ زبانمی، وقتِ تماشا کردنت از این کالبد پُر زخمِ بی شکُوه، در آستانه ی بزنگاهی که زرق و برقْ دارَم کند شیدایی ات.
دوستت دارم، قلبِ پرخونِ من، تمام جلوههایی که به جانم عَرضه میداری اَت، جا بر چشم و دل و روحم دارد، تماشایی ترینم.
باید بمیرم تا دایره ی کلمه که از آغاز بود، کامل شود و راحتم کنی از حجمِ این دریای ناگزیری، بر گُرده ی مورچه ای زار...
باید بمیرم برای خودم تا جانِ جاویدِ پُرجای رویین، برای این دوست داشتن داشته باشم، سزاوار و فرهیخته.