تذکر و درس و خاطره
خانوادهام از یک مراسم سوگواری سنگین برگشتند و در میان بستگان، مردی را از دست دادیم بی صدا، بی آزار، کم حرف و شریف. کسی که مدتها بود با زندگی مراوده ای نداشت، سیگار پشت سیگار، جانش را دود کرد و رفت در حالیکه همسری عاشق داشت و فرزندانی سربلند و یک عمر زندگی سلامت و خاطرات خوب... شاید اگر انسان شادتری بود، مرگ را شکست میداد، شاد نبود.
امشب برای مادرم که اینطور وقتها، روحیهاش را سخت میبازد میگفتم؛ که همهچیز از «من» شروع میشود. گفتم بستگی دارد که من بخواهم یا نخواهم، کشف تازهای نیست، اما درون هرکسی که این چراغ روشن شود، اتفاقها و باورهای تازه خلق میکند و مسئله این است که آدم بلد بشود که مرهم خودش باشد.
امروز، یک اتفاق دیگر هم افتاد و تحت تأثیر اخبار روز، خاطره ی خاک خوردهای را که سالها با من آمده بود، به دوستی گفتم. ماجرایی که وقتی بچه بودم، با بهت و انزجار به خاطرم میآمد، اما هرچه زمان گذشت و مهارتهای خود درمانی ام زیاد شد، نگاهم تغییر کرد. امروز به همان دوستم گفتم درمورد تنبلی که من دونفرم، یکی که باید دست آن یکی را بگیرد صبح، از رختخواب بیرون بکشد ببرد دنبال کار و زندگی و یکی که کسل و بی انگیزه است... واقعیت این است که آن نفر اول، که خاطرم نیست از کجا پیدا شده، به من کمک بزرگی بوده، تمام لحظههایی که به یک مرشدِ چوب به دست، یا یک بزرگتر ِ آگاه و دلسوز، یا به یک دوست خیلی نزدیک نیاز داشتهام. نفر ِِِِ اولِ من، موجود قابل افتخاریست که هر روز و هرلحظه، تربیتم میکند، گوشم میدهد و هدایتم میکند.
گرچه آن خاطره آثار نامطلوب خودش را تا حدی درونم باقی گذاشته، اما مرشد درونم، هیچوقت اجازه نداد که ردِّ آن تلخاب، من و تصمیمها و قضاوتهایم را دنبال خودش بکشاند. مرورش اول خوشحالم نکرد، اما بعد خیلی چیزها را به خاطرم آورد، که مایه ی افتخار بودند.
غمی ممتد از این روزهای بدخبری، در جانم نفس میکشد، اما به پشتوانهی حضور مراقبت، دوام میآورم خدای دوست.
- ۹۶/۰۵/۰۶
- ۱۸۰ نمایش