امن بودن
هولناک ترین لحظه ی هر ماجراست و عمیقترین غم دنیا، هر اعتمادی که نقض شود؛ طول میکشد پرنده ی کوچکی را اهلی کنی، طول میکشد تا پیام امن بودنت را بپذیرد و نزدیکت بماند.
آدمها در جنگهای بزرگ هم قراردادی دارند که نقاطی را حریم بدانند، نقاطی، رنگها یا لباسهایی، این شاید آخرین تلاش آدم است برای نکوداشتِ نیاز به اعتماد...
بچهها، حریم های همیشگی بودهاند، آنها تمام آنچه که میبینند، تمیز و ساده است. بچهها پرنده های مهربانِ زوداعتمادی هستند، که سخت نیست اهلی کردنشان، برای آنها تمام بزرگترها، درختهایی هستند که میشود در مواقع نیاز، به سایه هایشان اعتماد کرد و به آنها پناه برد.
شوربختانه، گره های اعتماد، ژرف ترین نقاط تشکیل تراژدیهای بزرگ هم هستند...
پرنده های اهلی تان را نکُشید، آزار ندهید... حریمهای امن جنگها را به خاطر خودتان هم که شده پاس بدارید و بگذارید مورد اعتماد کودکان باقی بمانیم.
هیام امروز با آن دندانهای افتاده و خنده ی بانمک و موهای وزوزی، گفت: «خانوم رنگ روغنم یادمون میدی؟»
من: «نه جانم، رنگ روغن برای وقتیه که یه نقاش واقعی شدی، باید حالا حالاها زحمت بکشی و بزرگ شی بعد».
هیام با چشمهای گرد شده و صدای اوج گرفته: «خانوووم، ما خودمون میخوایم نقاش بزرگی بشیم تا شونزه سالگی نقاشی بکشیییم!»
خندیدم به حرفش... توی خانه صدبار چهرهی معصوم تمامشان را دوره میکنم، خبر تلخ درباره ی آتنا، دختربچهای که قربانی اعتماد فرشتهوارش به بزرگتری نامهربان شده، تنم را می لرزانَد. شاید آتنا هم رؤیاهای شیرین داشت برای «شونزه سالگی»... خنده ام جمع شد، بغض شد، ترسیدم... و یاد فیلم دردناک «استخوانهای دوست داشتنی من» افتادم... و تنم برای شیدای خودم، برای هیام و برای تمام آتناها، ستایشها و تمام کودکان معصوم سرزمینم سختتر لرزید.
کریه ترین چهره ی دنیا را بی اعتمادی دارد، مباد، مباد، مباد...
- ۹۶/۰۴/۲۲
- ۱۳۴ نمایش