همنشین
پنجشنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۶، ۰۵:۰۴ ب.ظ
انگار در وقت اضافه زندگی میکنم. بدنم با من حرف میزند، هر لحظه... عافیت از حافظه اش رفته، سفید فکر میکند. با هم کنار میآییم و رو به زوال بودنش را تحمل میکنم. حرفهایش را میشنوم، کشان کشان می بَرَمَش، کارهایمان را سر و سامان میدهیم. حواسش را پرت میکنم از دردها و کم آوردنها، حواسش را پرت میکنم از حواس، به زمانی می بَرَمَش که مثل لباس، ترکَش کنم و خستگیهایش برای همیشه تمام شوند. برایش از روزهایی میگویم که سبکبار خواهیم بود و یادش نمیاندازم که آن روزها با من نخواهد بود، یادش نمیاندازم که ناگزیر کجا جایش خواهم گذاشت.
- ۹۶/۰۴/۱۵
- ۱۱۰ نمایش