اولین نامه
دخترکم، شیدایم؛ کجای این شهر، زیر سقف گرمی آرمیده باشی حالا... فکرش را هم شاید نکنی که یک نفر از هجوم سایه های شبش، از ترس هایی که هرکدام برای خود کسی هستند، به یاد تو پناه برده باشد. دست ترسهایش را پس زده باشد، تا تجسّمت کند، تا حواس پریشان، بر مدار نقطه ای به نام تو نظم بگیرند و فکرت آرامَش کند.
اول موهایَت را میسازم، دلم میگوید که موهای بلند و نرمی داری، ابریشم خرمایی، صورتت را نمیسازم، هرشکلی که باشی، ماهِ دل منی، قد و بالایت هم هیچ فرقی ندارد، حتی موهایی که ساختهام، اعتبارشان تا روزیست که ببینمت؛ آن وقت صاف باشد، وزوزی باشد، سیاه باشد، خرمایی، قرمز، طلایی... تو سیاه باشی یا سپید، گوشه ی امنِ قلب من خواهی ماند.
گوشه ی دلم؛ کاش آرام خوابیده باشی حالا، کاش هیچوقت چیزی نترسانَدَت. کاش وقتی بزرگ شدی، سایه ی هیچ ترسی را با خودت نبُرده باشی به آن سالها، جسور و مطمئن قد بکشی و آزاد زندگی کنی. نمیدانم چطور، کِی و کجا ببینمت اما امیدوارم به روزهایی که بتوانم مونسِ روزهای تنگَت و سنگ صبورت باشم، امیدوارم به اینکه هییییچ لحظهای حس بی پشت و پناهی و بیکسی سراغت را نگیرد، امیدوارم به روزی که مثل نام دلنشینت، عاشق زندگی ببینمت.
سهم عزیزانت و من از امید به آینده ای؛ اما متعلق به جان و اراده ی خویشی، دلم میخواهد بدانم دلت چه میخواهد، آرزوهایت را، نقشههایت را، بدانم تا بتوانم با تمام عشق و جان، پشتیبان قدمهای مشتاقت باشم.
با ترس زندگی نکن عزیزکم؛ ترس ها چشم در میآورند و دست و پا، قد میکشند و به جای تمام آنچه و آنکه میخواستهای و دوست میداشته ای، با تو خواهند زیست، مباد که جای عشق ها و آرزوهایت، همنشین ترس های بلند و کوتاه بمانی، آنها برای هیچکس جا نمیگذارند. جسور و عاشق و آزاد باشی دختر خوبم... تا بوده، مادرها تجربه های تلخ شان را از دخترهایشان دور نگه میداشته اند.
به خدای مراقب میسپارمت، دوستت دارم.
- ۹۶/۰۴/۱۱
- ۱۱۷ نمایش