آنجا
از آنجا که میآیم، با جوارحی خشک و منقبض، تنها از دریچه ی چشمی که باز میکنم، چیزی با من نیست، چیزی یا کسی... نیست. طول میکشد تا گوشهایم امواجی بگیرند، طول میکشد به نورِ مقصد، به هر کیفیتی که باشد خو کنم.
شبیه خرده شیشه هایی هستم که توی کیسه ریخته باشند، فشرده و بی شکل، مجموع و منتشر... دقیقاً همان که باید باشم؛ از رستاخیز برگشته و به شدت درگیرِ فکرِ دگردیسیِ غایتی که خواهد رسید، گاهی انگار که در حال میگذرد، گاهی انگار که در راهِ نزدیک است و کمتر انگار که تمام شده رفته...
خدا می داندَم فقط آن وقتها، ولی نه آنچنان غریب که نشود پیدایم کنند/کنم. غریبهی مهربانی درونم است، که نمیگذارد اضطراب غریبگی برای تماشاچیانش دوام پیدا کند، جلد آشنا همیشه در کوله اش هست.
از آنجا که میآیم، خدا میداندَم فقط؛ و این حجت ترین جوابِ نترسیدن و آرام ماندن است، تا تمام شدنِ پس لرزه های آنجا و در اینجا جان گرفتن و قابل کشف شدن.
- ۹۶/۰۴/۰۵
- ۱۱۸ نمایش