سرریزها
از اینها که مینویسم، آدم پُرحرف تری اَم. خیلی وقتها مثل کسی که به دهانِ مصاحبش چشم دوخته باشد مترصّدِ چیزی که میخواهد بگوید، خودم هم چشم به راهِ گفتنم اَم.
ولی همینقدر که میگویم هم زیاد است. به زبان آوردن، به قلم آوردن، تصمیمِ ساده ای نباید باشد. دلیل میخواهد، دلیلِ درست... آن دلیلِ درست، وقتی گم و گور شد، معنا کوچ میکند، معنا که کوچید، گفتنِ بسیار، بیقرارتَرَت میکند. چون هرچه میگویی، آن نیست که میبایست...
این روزها، بیقرارم... کاشته هایم بس که بر و بارِ تلخ دادهاند؛ مونس بودهام، دلواپس و پیگیر و همراه بودهام، دستگیر بودهام... اما تنها و بی یاور و دلتنگ مانده ام. تنهایی هم وقتی اختیاری نباشد، انتخابش نکرده باشی، با همهی مختصات دلپذیرش، تیغ در میآورد. تنهای بیقراری هستم، که زبان و فکر تلخ را مهار میکنم، به امید لطف تو که مراقبمی، و ببخش این گلایههایی که مینویسم، یکی از هزار است که سرریز میکند تا متلاشی نشوم. خدای دوست، خدای مهربان، بارانِ همراهی و دلگرمی ات، ببارد بر همه، لبخند برویاند و آرامش، آمین.
- ۹۶/۰۲/۲۴
- ۲۶۶ نمایش