شات های چک چک
با باران خوابیدم، با باران بیدار شدم، و صدایش مرا برد به پاییزهای مدرسه، به چالهچولههای سیمانیِ حیاط مدرسه که پر از آب میشد و به همدستیِ کوچههای گِلی، وادارمان میکردند چکمهی «کفش ملی» بپوشیم؛ همیشه ساده و ارزان و در دسترس.
یاد آن وقتها که بعدِ باران، چکمه پوش، توی کوچهها میدویدم و عشق میکردم با خیس شدن، گِلی شدن، و چشمم گوشهکنارهای کوچه، دنبال سبزهای تازه بود، دنبال قارچهای کوچک سمی و گلهای قاصدکِ لخت...
یادِ اولین روزی که مادر، در باران به مدرسه میفرستادم، و چتر نداشتم. پلاستیک به سر من کشیده بود و خودش بارانیِ پدر را پوشیده بود، آن روزِ سالهای دور و آن صحنهی ابدی، شرمساری کودکانهی من به خاطر پلاستیک و خیالبافیِ چترهای رنگرنگ...
باران برای من، بارانِ شاتهای بیشمارِ دلپذیر است، فقط صدایش کافیست که مورمورم کند و پروژکتور خاطره روشن شود، شبیه آن آخرین سکانس «سینما پارادیزو»، توی خلوتی تاریک، مینشینم به تماشا و تماشا و تماشا...
- ۹۶/۰۲/۰۹
- ۱۴۰ نمایش