از ژرفای اندوه
جمعه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۲:۴۹ ب.ظ
میدانم که هستی، حالِ بدم را از چشم تو نمیبینم. افولم به سرازیرِ فشردگی را در آغوش توست که زنده میمانم. مثل محتضری در دستهای مُنجی، دَردکِشان، صبورم، بیقراریهای مزمن را پَر بده از روزگارم، یا... یا ببرم پیش خودت؛ تحملم کم شده، آن صبورِ پوست کلفتِ سالیان نیستم. رنجور و شکستهای هستم، که به احترام تو نفس میکشم، خسته، خسته، خستهام، ببرم پیش خودت، آن بالا دیگر نگران رفتن عزیزان دلم نیستم، دیگر غصهها و دردهای ریز و درشتِ مردم که دستهایم را خجالت میدهند کوچک و خوش فرجامند، آنجا خانهام را میچینم و همیشه خوشحالم، منتظر خواهند آمدهای بیتردید.
- ۹۶/۰۲/۰۸
- ۱۸۳ نمایش