عبورمُ ببخش...
اینجا، توی این شهر، دو راه می ماند برایت؛ یا چشم بسته و سر به لاک، یا نه، چشم را باز نگه داری، و از پشت پرده ی اشک راه پیدا کنی به سمتشان، کنار خیابانها، کنار پله برقی ها، زیر پل ها، یا در همسایگی ات، یا توی خوابت حتی...
به خودت قول می دهی مثلاً، یک قرار منظمِ سبُک، برای دیدنشان، اول دلت آرام می شود، احساس خوبی سراغت را می گیرد. بعد ولی از همین احساس هم گریزان می شوی. شک می کنی به تمام نیت هات، شک می کنی به تمام رضامندی هات، مطمئن نیستی که... چرا، مطمئنی که این قرارِ منظم با آشفتگی ها، این دست رساندن های کوتاه، انجام وظیفه ات نبوده اند. تو سرِ این قرارها، دنبال قرار خودت گشته ای، آرامش خودت، و آسودگیِ خیالت... وگرنه اگر قرار بود به سهم خودت از بیقراری هایشان فکر کنی، آسودگی، آخرین واژه بود برای به خاطر داشتن.
من از دستهای کوچکم، از همتِ کوتاهم خجالت کشیده ام، من از این سقف بالای سر و از آن گرمی و از تمام آسودگی ام، شرمسارم...
- ۹۵/۱۲/۱۴
- ۱۷۰ نمایش