عقلِ عشق
تازه فهمیده ام که خوش صداترین وزیدن ها را، خواستنی ترین بوی خاکِ پس از باران را و آرام ترین اتمسفر همه جا را، تو داری فقط، شهر نازنینم...
هربار که می آیم، فکر می کنم که جدایی مان چه سخت تر می تواند باشد. حتی اگر هیچ خاطره ای از تو نداشتم و این لحظه همینجا بودم، حتماً عاشقت می شدم.
شاید کنار عشقت نشود که بمانی، ولی دلت را برای همیشه کنارش جا خواهی گذاشت، کنار لحظه های بیشماری که از او جان گرفته ای، لحظه هایی که به «بیماری ادامه» مبتلایت کرده بوده و تو را به خودش چسبیده ی ابدی وانمود کرده بود. عشق، دلخواه ترین مرض است، چه خوب که بهانه ای داشته باشد همیشه...
این وقت صبح، با تو زمزمه کردن هم عالمی دارد، مراقب مهربان. اعتماد به تو را تمرین می کنم، موکل تو بودن را بی تردید و بادوام ترین دوست داشتنِ عاقلانه ی دنیا را، امیدوارم قابل عرض و عَرضه باشد. سپاسگزارت
- ۹۵/۱۱/۰۸
- ۱۰۹ نمایش