فکرهایی که بی اجازه می بارند
چه باید کردها، چه می شود کردها... برای همه چیز به جانت می افتند، این که ربطی به مرض وسواس ندارد، مرض نیست اصلاً ولی همانقدر فرساینده است.
تشخیص و تشخیص و تشخیص، تمام وعده های حاضر و غایب فکر را پر می کند اگر آن بالایی ها اهمیت پیدا کنند. بعد پوسته های شاعرانگی از تنت کنده می شوند، چرا که شاعرانگی نه ابتدای تشخیص است، نه پاسخگوست... فقط درآوردن بوی هر چیزیست، خوب یا بد، در بهترین حالت، مُعرّفِ بی مسئولیت است. اینها را کسی می گوید که شعر دوست دارد و یک روز شاعرانگی را دوست داشت.
چشم هایم باز نمی شوند و وسط این فکرها، «خاله خانم» ناغافل خودش را انداخته توی سرم، چشمم می بیندش، سلامش می کنم و دلم از تصور نبودنش ریش می شود... روحت شاد گفتن سخت است برایش، ولی شاد باشد مثل آن وقت ها که روی زمین بود و شادیِ خیلی ها می شد.
شاعرانگی ها و ناتوانی هایشان هم بماند برای گوشه ی ذهنم، خواب و خستگی چشم هایم را گرفته اند.
- ۹۵/۰۹/۲۹
- ۱۲۳ نمایش