سلفی
بین نسلهای تازهتر زندگی کردن برایم سخت است. قانون بقا بر همه چیزشان حاکم است، مفاهمه و برقراری ارتباط را این شکافها سخت میکند.
بر موج سینوسی قوت و ضعف سوارم، حالا گرفتار ضعفم، جسمی، روحی، گرفتار در خود ماندگی، گرفتار با خود حرف زدن، قدمهایم سنگینند، سرم سنگین است. تمام وجودم بین هستها و بایدها، بایدهای خودی و بایدهای بیرونی، در حال کشمکش است، آنقدر درگیری ذهنی دارم که حافظهی کوتاه مدتم گاهی جواب نمیدهد، حالا صدایی میشنوم، کسی چیزی میگوید، چند دقیقه بعد یادم نمیآید. حافظهی بلندمدتم هم به سلیقهی خودش رفتار میکند.
دوستیهای سابقم را انرژی ندارم حفظ کنم، انگیزه برای دوستهای تازه پیدا کردن ندارم، یکی یکی محو میشوند. کتاب دست میگیرم برای خواندن، هر روز، هر شب، باید دنبال کتابهای سی_چهل صفحهای بگردم، چون هیچ کتابی را از این جلوتر نمیخوانم. به جایش فکرم مثلا میرود به جست و جو در کودکی، مثلا از خودم میپرسم اولین بار کِی فهمیدم مُردن یعنی چه؟ از کی پرسیدم، چه شد که پرسیدم، اصلاً پرسیدم؟! خودم بلد بودم؟! درک مرگ آیا غریضی ست؟
با من حرف بزنید لطفاً، نمیدانم چه بگویید، اما بگویید، شاید اینجا وقتگذرانِ الکی خوش کمتر داشته باشد، حرف بزنید اگر هستید، بیشتر، بیشتر...
- ۹۵/۰۷/۱۸
- ۱۲۱ نمایش