ِبی باران ِ تابستان
سه شنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۴۴ ق.ظ
قدم زدیم.
کنار ساحلی که برای اولین بار ابری نبود.
روی متن بازیگوشی سمورها، ریخت عاقل اندر سفیهِ خرچنگهای ریز و درشت و دو تا سگ ِ قشنگ... یکی از کنارمان رد شد، دومی که سیاه بود اما هم نژاد ِ نیکُل، سگِ مظلوم و قشنگ ِآقاجان در آن دیدار ِ نصفه نیمهی اول و آخرِ بیست سال پیش... یک پایش هم لنگ بود طفلکی، به ما رسید و ایستاد، فکر کردم گرسنه است، چیزی نداشتیم... عزیزم و جانمش گفتم و به دوستش اشاره کردم، گفتم برو از این طرفی، رفت، از همان طرف... او خندید.
لبخندهای سادهترِ بیشتری، در ساحلِ صبحِ تابستانی که بارانی نبود.
- ۹۵/۰۴/۲۹
- ۹۱ نمایش