سپاسهای همواره
این روزها، کم اتفاق نمیافتد برای گفتن... حال گفتنشان هم هست، حال ِ خوب، خوب، خوب. قلبم، روحم، وجودم، غریب و نامفهوم، کوکِ لبخندند، احساس میکنم بی آنکه بدانم، همین چند وقت، همین حوالی، یک جا یک چیزی که نمیدانمش را پشت سر گذاشتهام، چیزی که تمام عمر با من بوده شاید که حتی شادیهای گاه به گاهم را حضور بیرنگش، پژمرده میکرده... اما مدتیست که به نبودنش ایمان آوردهام، چون غمگینترین لحظههایم، حالا لبخند میزنند. تمام روحم، دلم، شعر و شکرگزاریست، ادای احترام است به هر چه...
چرا، حالا دلم خواست یکی از اتفاقهای خوبِ این روزها را بگویم، چون بیاندازه به حالم و حالایم ربط دارد. دو روز پیش، عصر توی خیابان، بعد از دوسال، معلم سابقم را دیدم، کسی که حدود سه سال پیش مدتی شاگرد کلاس زبان فرانسهاش بودم. آقای موسوی، با سنی که اخیراً پسرش را داماد کرده است، هنوز همان طراوت باورنکردنی و فوقالعاده بود. هنوز همان ذوقهای لبریز، همان پروازهایی که خون میشوند توی صورتش و میخواهند بیرون بزنند، همان لذتِ مجسم ِ آموزگاری و آموختن، وسط خیابان نزدیک چهل دقیقه بدون اینکه نگران وقت باشد یا خستهام کند، ماجرای دفاع از پایاننامهاش را تعریف کرد، که چقدر زحمت کشیده و کشیده شده به مباحث روانشناختی و ریشهای، و اینها را با کِیفی دوست داشتنی، چنان میگفت که کِیف کردم. انسانهایی وجود دارند، که لازم نیست یک عمر برایت حرف زده باشند، یک عمر شناخته باشیشان تا از آنها چیزی یاد بگیری، تمام وجودشان، آموختنیست، نفس کشیدنشان، نگاه کردنشان، زبان بدنشان موقع حرف زدن، آموختنیست. هوای تازهاند.
پایدار و سلامت و مثل همیشه، ذات ِ طراوت باشی استاد، زنده بادی!
- ۹۵/۰۲/۲۸
- ۱۸۷ نمایش