زخمها و مرهمها
دوشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۹:۴۶ ب.ظ
امروز تا به عصر، یکی از پُر تشویشترینهای زندگی بود که این هم گذشت. از آن آوارهای ناگهان ِ بیچارگی که آنقدر فرو میبَرَدت که نمیتوانی حتی فکر کنی به اینکه تمامی داشته باشد.
بعد فکر کنید کسی که زخمی باشد خودش وسط یک مهلکهی تمام عیار و دیدن زخم این و آن آرام و قرار برایش نگذارد. زخمی بودم وقتی که یک ریز در گوش خواهر خواندم و گریستم و بوسیدمش که باور کن آن طور که فکر میکنی نیست، نمیمانند این دقایق صعب، نمیمانند، میدانستم نمیمانند اما باورم نمیشد که... خودم یکی را میخواستم که دلداریام بدهد. آن لحظهها فکرش را هم نمیتوانستم بکنم که وعدههایم به دل خواهر، به غروب نرسیده مثل معجزه میرسند، میرسند و از زخم ِ عمیق ِ ناخواندهای، رهایمان میکنند.
نمیدانم سرنوشتم را دوست داشته باشم به خاطرشان یا نه، سختترین بلاهای زندگی این است که به غم عزیزترینهایت مبتلا بشوی... نمیدانم این ضربههای سنگین قویترم میکنند یا میروم رو به زوال، حالا که خوبم انگار... مثل مریضی که هوشیار به تیغ جراحیاش سپرده باشند. به خواهرم گفتم اتفاقاً اگر کسی را تاب ِ این شوکها باشد، من و توایم که یک عمر الفبای تلخی و دشواری را بلد شدهایم. من و تو... خواهر جان.
- ۹۵/۰۲/۲۰
- ۱۸۸ نمایش