بگو مگوهای معذب
می گوید : چرا هر دفعه می بیمنت لاغرتر از دفعه ی پیشی. می گویم اشتباه می کنید. می گوید من نمی گویم، این لباست می گوید. می گویم چطورید شما؟ چه خبر؟ از این ورا؟! حال مهسا را میپرسم که ادب را رعایت کرده باشم. تماشا می کند. از معنی تماشایش فرار می کنم، انتظار نابجایش برای شنیدن، سختم می آید اما تحمل می کنم. جدی تر می شود، من هم نفس راحت می کشم. دور می شود، کتابها را کنکاش می کند. با این و آن کوتاه گفت و گو می کند. باز یکی از کتابها را بر می دارد می آید این طرفی، از گوشه ی چشم متوجه می شوم.
می روم سمت دیگر فروشگاه، مطمئنم این زبان را خوب می فهمد و منصرف می شود. ده سال است که این مدلی بوده و با همین رفتارهای ساده ی ساکت جوابش را گرفته، فقط نمی دانم چرا یادش نمی مانَد... چرا نبایدها را نمیفهمد؟ چرا چراغ های خاموش و مگوها را مراعات نمی کند...
#یکطرفه
- ۹۵/۰۱/۳۰
- ۱۱۶ نمایش