فمینوستالژی

Feminostalgy

فمینوستالژی

Feminostalgy

رؤیا نگاشت

يكشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۴، ۰۱:۴۸ ق.ظ
پرونده ام را زد زیر بغلش، دستم را گرفت، وارد هفت خوان شدیم. فقط نفر اول یادم هست، چون پرونده را که بررسی کرد،‌ راه افتاد دنبال ما تا خوان آخر. حالت صورتش چیزی بین ترس خوردگی و سال خوردگی بود. یک مأمور ِ به نظر معذورِ بلندبالا، با موهایی دخترانه، اورکت بلند قهوه ای، و گوش های بزرگ. موجود پیگیری بود.
تمام هفت خوان برای ما یک جور گذشت، با کیفیتی که کوچکترین نوسانی نداشت، می رفتیم پرونده ی پُر از کاغذمان را می دادیم دست متصدی، دل و جگر پاره پاره اش را ورق می زد، توی تمام ورقه ها علامت می زد، و در فرمی جداگانه، یادداشتی می نوشت. بعد توی تمام این مراتب یکسان هم پدرم سر یک چیزی به متصدی ها غر می زد که باعث دعوایشان می شد، قبل از اینکه یادداشتهایشان تمام بشود. پیگیر ِ معذور  هم فقط نگاه می کرد، فقط بود. من هم که نمی دانم چرا یک کلمه از هیچ کدام از حرف ها یادم نمانده است.
خوان آخر فقط با بقیه فرق کرد، یک زن خیلی چاق، با عینک و موهای سفید خیلی بلند و صاف و بسته، تمام کاغذهای پرونده را فقط تماشا کرد. یادداشتهای فرم را تا آخر خواند. به من گفت پذیرفته می شوم ولی بدون هیچ گونه مزایایی، نه جای خواب دارم، نه با بقیه می توانم غذا بخورم، نه هیچ چیز، از پشت عینکش هم یک وری پدرم را می پایید. برعکس تمام خوان ها، پدر اینجا چیزی نگفت، راستش چون غیبش زد. به سادگی خاموش و روشن کردن سوئیچ لامپ. من هم دنبالش نگشتم.
از آنجا بیرون رفتیم، من و مأمور مراقبم. هوا و فضا، فرم ِ سورئالیزه شده ای از صحنه هایی از روستای یوش ِ مازندران بود که خیلی سال پیش در یک فیلم مستند دیده بودم شاید.
فقط به جای کوچه، خیابان داشت با همان خانه ها که انگار به وسعت یک شهر، تکثیر شده بودند و در خیابان هایش به جای ماشین کالسکه بود. همه جا، همه چیز، اُخرایی رنگ و بی زاویه. هیچ چیزی به تیزی لبه های پرونده ای که پیش آخرین متصدی جایش گذاشتیم پیدا نمی شد، حتی معماری خانه ها.
مأمور از من پیش افتاد، به جایی شبیه چاپخانه وارد شدیم. پنجره های بلند داشت و از بیرون به درون، هیچ تغییر کیفیتی در نور فضا دیده نشد. بیرون و درون در یک سیال نارنجی ِ کپک زده غوطه ور بودند.
زنی لاغر و حدوداً 40 ساله، ورزیده با جذابیتی جا افتاده لبخند زنان از پشت میز کارش بلند شد. دست روی دست و ایستاده تماشایم کرد. حالا که توی خاطره ام براندازش می کنم اصلاً آشنا نیست، ولی آن موقع آنقدر آشنا بود و آنقدر بعید که از دیدنش گریه ام گرفت. مأمور هم غیبش زد اینجا.
زن گفت اجازه دارم بروم شهر را بگردم، بعد بیایم سر کارم. گفت مهم نیست که به من جای خواب و غذا نمی دهند، چون قرار است برای او کار کنم، پیشش بمانم و حقوق بگیرم.
رفتم شهر را بگردم، نه پیاده، نه با کالسکه، طبق معمول به فاصله ی یکی دو متری از زمین، روی هوا سُر می خوردم. 
هیچ آدم دیگری ندیدم.
خانه ی نیما یوشیج


البته که خواب بود!


  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۹۴/۱۲/۱۶
  • ۱۵۵ نمایش
  • زهرا

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">