فمینوستالژی

Feminostalgy

فمینوستالژی

Feminostalgy

ماکارونی با طعم یک معجزه ی کوچولو

جمعه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۴، ۰۸:۱۱ ب.ظ

نشد ننویسم. سال 94، عجیب ترین سال زندگی ام بوده تا امروز!

نیمه ی اولش که نه، نیمه ی اولش پر از بدبیاری بود و خوب بدبیاری قسمت عجیب زندگی ما نبود:) این هم جالب است که ما به بدترین اتفاقات لحظه، ده دقیقه بعد، ده روز بعد، ده سال بعد، ممکن است بخندیم. خودمان هم خودمان را درک نمی کنیم! :)

ولی خوب علیرغم از دست دادنی سهمگین، اولین قسمت عجیب برخاستنم بود بدون حالت سوگواری. قوی بودم، با همه ی دشواری اش، دشوار نبود.

قسمت دومش، دیدن بخشی از فامیل و مهم ترینشان پدربزرگ، هِدِ فامیل بعد از حدود 20 سال بود. که آن هم تجربه ی خاص و جالبی بود بعد از سالها.

قسمت سومش، یک دوست خانوادگی قدیمی بود که ایشان هم بعد از یک فاصله گیری ِ کودکانه، از سالها پیش وقتی از فامیل شدن خانواده ی ما با خودشان ناامید شد، بعد از چیزی حدود 10 سال اگر اشتباه نکنم، گذرش افتاد به آبادان و آمد به دیدنمان. خیلی مهربان و بی کینه و خوشحال، خوب ما هم خیلی خوشحال شدیم، چون تا پیش از آن جدایی ناگوار، خاطرات خانوادگی مشترک بسیار خوبی داشتیم با هم و خیلی ملاقات خوشایندی بود.

قسمت چهارمش، دلپذیرترینش، عزیزترینش، شادی آورترینش، این بود که بعد از چهارسال، شام امشب دستپخت خالص مادر بود! خدا همه ی مادرها را نگه دارد. من نه شکمو هستم، نه عاجز از کارهای خانه، این اتفاق ساده برایم به شیرینی زمانی ست شاید که یک پرنده، پرواز جوجه هایش را تماشا کند. چه میدانم، چیزی شبیه این. خوش ترین لحظه ی سالم بود و خوشمزه ترین ماکارونی عمرم! :)


سلامتی همه ی مادرها و پدرها

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۹۴/۱۲/۱۴
  • ۱۴۴ نمایش
  • زهرا

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">