از آن چه می دانم ها
خانه تکانی دردو روز، همانا خود ترکانی است! پدرم در آمد! در این مورد همین.
پریشب یک دوست قدیمی زنگ زد. بماند که چه ها گفتیم و شنیدیم ولی نتیجه اش به فکر رفتن من بود. مدام داشتم فکر می کردم این دو روزه، که چقدر زمخت شده ام. داشتم فکر می کردم چقدر فکرهایم رفته به سمت هایی که با طبیعتم در تضاد بوده، یادم رفته اداهای دخترانه چطوری بودند... یادم نرفته یعنی، ولی دیگر انگار توی قالب من جا نمی شوند.
حالم که خوب است بماند، ولی خوب بودنی ست در غیاب ِ تکه هایی از من، حتی تصمیم های بزرگی که دارم به سمتشان حرکت می کنم، با همه ی نتایج خوبی که بی شک خواهند داشت، باز هم به قیمت جا گذاشتن تکه های دیگرم است، که هنوز خوب نمی دانم تحول مثبتی هست یا نه.
به هر حال، یک من ِ پاسخگو هم دارم توی خودم، نظرش این است که اینقدر از خودم طلبکار نباشم. من غیر عادی و یک وری نیستم، قالب امروزی ام را مسیر زندگی ام ساخته حتماً، و چیزهایی که به کارش نمی آمده از خودش دور انداخته تا دست و پاگیرش نباشند.
همه آدم ها که شکل هم نیستند. مهر ماه بود، یک دوست و بزرگتری که خیلی دوستم دارد و دوستش دارم، بهم گفتم تو نباید تنها باشی، گفتم دست من که نیست، کسی نبوده تا به حال که خواسته باشمش، کسی نبوده که دلم بخواهدش، جز یکی که به هر حال قسمت هم نبودیم ما و نشد که برای هم باشیم. گفت چه اشکال دارد، خودت بگرد یکی را پیدا کن که شبیه تو باشد و بتوانی دوستش داشته باشی.
ولی راستش من دوست داشتن خودجوش آدم ها را به معنی انسانی و اخلاقی اش بلدم فقط؛ خانواده ام، دوستانم، همشهری هایم و تمام آدم های خوب را؛
از این نظر که بلد نیستم زودتر از آنکه خواسته شوم بخواهم، احساس معیوب بودن نمی کنم البته، می دانم این منطبق ترین ویژگی با طبیعت دخترانه ی من است، که دوستش هم دارم. تمام مرا که بتکانند و تمام خودم را که بتکانم، چیزی که از من کنده نخواهد شد، غرورم است که دوستش هم دارم چون کارش درست است و بی منطق و ناجور نیست. خیلی به اندازه است.
...
بروم که کلی کار دارم.
- ۹۴/۱۲/۱۰
- ۱۸۵ نمایش