برو
برو شاید دوست داشتی...
- ۰ نظر
- ۲۴ تیر ۰۳ ، ۱۶:۳۷
- ۲۹ نمایش
خدایم
دوستت دارم
پناه منی، قوت قدمهای منی
شفای رنجهایی که به روحم دادهام
و دوای تمام بیقراریهایی که خط عمرم را به آنها رساندهام.
کلید بازگشت از همهی غمهایم تو هستی
مرجع من
ولینعمت من
مرا از آنکه به یادت نباشم حفظ کن.
مرا از آنچه دوست نداری دور بدار.
الهی آمین
سکوت، وضعیت فراگیریست.
از زبان سرریز میکند به چشمهایت... به ذهن، به دستها...
تمام هیاهوی توی سرت از یک زمانی شروع میکند به تهنشست کردن.
نمیدانم که چرا... فرصت نمیشود که بدانم چرا هنوز در مقابل این یکی مقاومت میکنم.
منی که یکی یکی به قوانین تبعیدگاه بزرگ عادت کردم، چرا هنوز دستهایم دوست دارند چیزی بنویسند، چشمهام دوست دارند بگویند و ذهنم به خلوتیاش عادت نمیکند.
واقعیت این است که دیگر چیزهای زیادی توی سرم نیست.
واقعیت این است که دیگر رمقی نیست، فقط میشوند بیننده بود، میشود لبخند زد و میشود به معنی بغضهای گاه به گاه فکر نکرد. واقعیت، زمان کم و نزدیک شدن لحظۀ گذار است.