رنج نابلدی
نمردم اما بیشتر از یک سال است که این حال را تجربه میکنم. حالِ در یک قدمی مرگ بودن را... مزمن، گاهی کمرنگ و گاهی پررنگ... و بلد نیستم به راحتی بعدش فکر کنم. همانقدر که حالا و همیشه بلد نیستم و نبودهام که نگران کسی جز خودم نباشم... حتی بعد از مرگ هم دلواپسیِ احوال عزیزانم رهایم نخواهد کرد.
این روزها همهچیز آزارم میدهد. قلبم تحمل ندارد و تمام تنم برآشوبیده است علیه تحمل... علیه مدارا... علیه ادامه دادن...
و این صفحه را نگه داشتهام که چاه من باشد. که حرفهای گفتنیِ بدون گوش را اینجا بنویسم...
همهچیز آزارم میدهد روزهایی که یادآورم میشود که بلد نیستم مثل همه باشم. بلد نیستم «پکیجی» فکر و زندگی کنم.
بلد نیستم چون جماعتی را دوست دارم عیبهایشان را نبینم و چون جماعتی را دوست ندارم، خوبیهایشان را...
بلد نیستم آدمها و کلمهها و رخدادهایی که پشت هم ایستادهاند را پشت هم ببینم و به تجرد و تفاوت اجزایشان فکر نکنم و همه را یکجا بخواهم یا از همه یکجا منزجر و دوریخواه باشم.
دیگران بلدند... بلدند آنقدر دوست بدارند که ظلم را نبینند، و آنقدر زنجیرهوار به آدمها و کلمات و رخدادها چسبیده باشند، که چیز دیگری را نبینند... که دلِ کندن از دیگرانی که به تمامی به آن زنجیرهای فکر و باور و کلمه و رویداد وصل نیستند را داشته باشند.
زندگی کردن برای ما نابلدها در این عصر، سرکشیدن زهر هرروزه است.
- ۰ نظر
- ۱۸ آبان ۰۱ ، ۱۲:۲۶
- ۸۰ نمایش