روزگار اسیدی
صبح...
صبح رو باید اوّل با گریه شروع کرد. بعدش با فراموشی. هرچند که من همیشه از صبحِ خیلی زود، یادم نمیره شکرگزار باشم!
داروی بیخاصیتم رو با شکرگزاری میذارم روی زبونم، و تا شب که بخوام باز برم توی رختخواب، یادم میمونه که یواش یواش تلخیِ آبشَوَندهش رو تحمّل کنم، و یواش یواش بهش فکر کنم، و نکنم.
از منِ بزرگی حرف میزنم دیگه. از مایی که توی یه تشتِ بزرگِ اسیدِ سبُک داریم حل میشیم و همیشه سردرد داریم. از مایی که بدون سردرد، زندگیمونو گم میکنیم. دیگه فرقی نمیکنه کجا بودن؛ حبس، توی یه قوطی کبریتِ قبرمانند، یا شناور توی ظرف اسید. دیر و زود داره فقط.
صبح رو باید با گریه شروع کرد. بعدش با فراموشیِ همهچی بجز شکرگزاری.
- ۰ نظر
- ۲۷ آذر ۹۸ ، ۱۲:۰۷
- ۷۲ نمایش