فمینوستالژی

Feminostalgy

فمینوستالژی

Feminostalgy

دلم یک سفر دور و دراز می خواهد. خودم و خودم و نه حتی با کتاب هایم. شاید با رنگ ها و قلم مو ها و بوم نقاشی ام. بروم یک جایی، که وحشی ِ بی آزاری باشد. خیلی سرد، خیلی سبز!

توی داستان جزء از کل، سر و کله ی یک زنی پیدا شد، «انوک»؛ قرار بود خانه دار مارتین و پسرش باشد، ولی از آن مدل روانشناس های بالقوه از آب درآمد که سرش به کار خودش نیست، راه افتاد توی زندگی نسبتاً بی قاعده ی کج و معوج آنها، و از صبح تا شب با جملاتی با مطلع «می دونی مشکل تو کجاست؟...» مغزشان را جوید. و به قول جسپر، بزرگترین مشکل اینجا بود که تمام ابعاد نامطلوب زندگی شان را بیرون می کشید و می گرفت جلوی چشم شان ولی نمی گفت حالا باید با آنها چه غلطی کرد(!) راه حل نداشت. 

خوب، راستش بیشتر کتاب ها و فیلم های خوب(!)، گفتم بیشترشان نه همه، شبیه انوک هستند. البته که فیلم را هم در ردیف آوردم تا ذهن تان به سمت داستان برود، شاید کتاب های تاریخی فقط علیرغم شکل و شمایل زره پوشیده و نسبتاً خشن شان، از این ویژگی مبرا باشند. فرقشان این است که حرف می زنند، ایراد خشک و خالی نمی گیرند، نق نمی زنند. رک و پوست کنده، به تو می گویند هر مسیری می تواند به کجا ختم شود. دست کم، شاید به فکر تجربه های جدیدتر بیفتی، به نظر من، تمام رویکردهایی که تو را به بن بست می رسانند، همان ها ذهن خلاق می سازند.

ولی رویکردهایی که مغزت را هر روز بجوند، تو اینجوری هستی، آنجوری هستی، عیب کارت اینجاست، ولی نگویند چرا، یک تلنبار آت و آشغال زندگی ات را روی دستت بگذارد، آن هم آت و آشغالهای غیرقابل تجزیه(!) که ندانی حتی قابل بازیافت هستند یا نه... می زند به سرت بالاخره خوب.


خدا نصیب کند، یک روز مسیر زندگی ام برود به سمت یک کوله پشتی، مدام در سفر باشم. احتمالاً شروع و سنگ بنایش، بشود همان از ایران رفتن. راستش بعضی وقت ها فکر می کنم حرص و جوش خوردن و دویدن برای هیچ چیزی فایده ندارد، باید گذاشت و گذشت.

  • زهرا

خانه تکانی دردو روز، همانا خود ترکانی است! پدرم در آمد! در این مورد همین.


پریشب یک دوست قدیمی زنگ زد. بماند که چه ها گفتیم و شنیدیم ولی نتیجه اش به فکر رفتن من بود. مدام داشتم فکر می کردم این دو روزه، که چقدر زمخت شده ام. داشتم فکر می کردم چقدر فکرهایم رفته به سمت هایی که با طبیعتم در تضاد بوده، یادم رفته اداهای دخترانه چطوری بودند... یادم نرفته یعنی، ولی دیگر انگار توی قالب من جا نمی شوند.

حالم که خوب است بماند، ولی خوب بودنی ست در غیاب ِ تکه هایی از من، حتی تصمیم های بزرگی که دارم به سمتشان حرکت می کنم، با همه ی نتایج خوبی که بی شک خواهند داشت، باز هم به قیمت جا گذاشتن تکه های دیگرم است، که هنوز خوب نمی دانم تحول مثبتی هست یا نه.

به هر حال، یک من ِ پاسخگو هم دارم توی خودم، نظرش این است که اینقدر از خودم طلبکار نباشم. من غیر عادی و یک وری نیستم، قالب امروزی ام را مسیر زندگی ام ساخته حتماً، و چیزهایی که به کارش نمی آمده از خودش دور انداخته تا دست و پاگیرش نباشند. 

همه آدم ها که شکل هم نیستند. مهر ماه بود، یک دوست و بزرگتری که خیلی دوستم دارد و دوستش دارم، بهم گفتم تو نباید تنها باشی، گفتم دست من که نیست، کسی نبوده تا به حال که خواسته باشمش، کسی نبوده که دلم بخواهدش، جز یکی که به هر حال قسمت هم نبودیم ما و نشد که برای هم باشیم. گفت چه اشکال دارد، خودت بگرد یکی را پیدا کن که شبیه تو باشد و بتوانی دوستش داشته باشی.

ولی راستش من دوست داشتن خودجوش آدم ها را به معنی انسانی و اخلاقی اش بلدم فقط؛ خانواده ام، دوستانم، همشهری هایم و تمام آدم های خوب را؛

از این نظر که بلد نیستم زودتر از آنکه خواسته شوم بخواهم، احساس معیوب بودن نمی کنم البته، می دانم این منطبق ترین ویژگی با طبیعت دخترانه ی من است، که دوستش هم دارم. تمام مرا که بتکانند و تمام خودم را که بتکانم، چیزی که از من کنده نخواهد شد، غرورم است که دوستش هم دارم چون کارش درست است و بی منطق و ناجور نیست. خیلی به اندازه است.

...

بروم که کلی کار دارم.

  • زهرا
یک هفته از قرار من با خودم می گذرد که سحرخیز باشم، تقریباً راضی ام، چهار روز به قرارم عمل کردم، سه روز نه. خوب کم کم!
خواهر خانه تکانی می کند، من هنوز آمادگی ندارم(!) ولی همین روزها باید یک روز را اختصاص بدهم به یک حرکت ِ به قول پدرم «گاز انبری»، و در واقع ضربتی، و یکی دو روزه قال ماجرا را بکَنم که برود پی کارش. دیگر گذشت از آن سالها که خانه را به قول دوستم به جای تکاندن می ترکاندیم(!) دیگر نه آنقدرها توان دارم نه حتی وقتش را.
ولی هیچ نمی فهمم وقتی همیشه خانه ات را مثل دسته ی گل نگه می داری، این همه آت و آشغال ِ آخر سال چطوری رویشان می شود توی صورتت نگاه کنند! 
بدترین قسمت امسالش برای من بخش زیری  کمد دیواری های خودم است. از روزی که آمدیم این خانه یک مشت خرت و پرت چپانده ام آنجا، خانه ی ما هم که عنکبوت زا(!) می دانم حالا اگر خرت و پرت ها را بکشم بیرون باید آمادگی احوالپرسی با اعضای یک خاندان ِ جا افتاده و اصیل عنکبوتی را داشته باشم، حق آب و گل پیدا کرده اند تا به حال لابد... ای وای.

خدایا زود بود برای تمام شدن زمستان:(


  • زهرا

از صبح که بیدار شده ام نمی دانم چرا از همه چیزهایی که می تواند در اول صبح یک روز تعطیل به ذهنت بیاید،‌ دارم به «ایگنیشس رایلی»، شخصیت فیلسوف مآب ِ تپل ِ هپلی ِ کتاب اتحادیه ابلهان* فکر می کنم.

عادت دارم بعد از خواندن کتاب یا تماشای فیلم، به خصوص اگر به هر دلیلی برایم اهمیت پیدا کرده باشد، نظر چند منتقد را درموردش بخوانم. و یادم هست بعد از خواندن اتحادیه ابلهان، تقریباً با نظرات هیچ یک از منتقدانش موافق نبودم، برایم کمی تعجب آور بود نگاه هایی که به ایگنیشس رایلی شده بود؛ یا تحت تأثیر یادداشتهای تحسین آمیز ِ ابتدای کتاب، کاملاً مثبت و تحسین آمیز و یا با یک به نظر من لجبازی ِ روشنفکرنمایانه، کاملاً بی رحمانه از بیخ و بن زیر سؤال رفته بود که اصلاً گزینه ی نویسنده برای انتخاب شخصیت اصلی داستان، انتخاب درستی نبوده است.

یادم هست منصف ترین منتقدی که یادداشتش را خواندم، دست کم این ملاحظه را داشت که طنز، از جمله ظرایف زبانی است که فهم کامل آن شاید بیش از هرچیزی، به همگنی فرهنگی میان فرستنده و دریافت کننده ی آن بستگی دارد.

اما بزرگترین نقدی که به آن به خاطر انتخاب شخصیت اصلی داستان وارد شده بود، بابت تضاد و فاصله فاحش بین سلوک ایگنیشس با عقاید و تِزهای آمیخته از اصولگرایی و فلسفه و روشنفکری اش بود. که اتفاقاً نقطه عطف واقعی ماجرا و شاید درخشان ترین نکته ی کتاب باشد، تا ما یک شخصیت اصلی متفاوت داشته باشیم، موجودی کمیاب که به چشم خواننده نچسب و عجیب و نفرت انگیز است چون مجمع الجزایری از تضادها و تناقض های ممکن ِ اکثر آدم هاست.

در واقع من هم باورم است که شاید خواننده ی فارسی زبانِ ساکن ایران، نتواند به اندازه ی خواننده ی انگلیسی زبان ِ امریکایی، از جنبه های طنز ماجرا لذت ببرد (که البته ترجمه ی خوب پیمان خاکسار این فاصله را تا حد ممکن کمتر کرده و شما هم شاید مثل من در فرازهایی از کتاب آنقدر از دست این موجود ِ کج و معوج بخندید که کتاب را برای ساعتی کنار بگذارید تا نفسی تازه شود)، ولی در عین حال باورم است که «خوش خوان» بودن کتاب که تقریباً از وجوه اشتراک نظرات تمامی منتقدان بود، به خاطر شخصیت پردازی درست، تعریف روابط درست و دیالوگ نویسی درست نویسنده است که فراتر از تکنیک، محتوا را محکم می کند و باعث می شود من ِ خواننده، با شخصیت هایی که هم فرهنگ و هم وطنم نیستند نیز، بتوانم ارتباط برقرار کنم و بفهممشان.

گرچه که روند رو به رشد جهانی شدن و استفاده ی همه روزه ی ما از محصولات فرهنگی سایر ملل، فیلم ها و کتاب ها و غیره، بی شک موجب شده تا نه تنها بتوانیم تا حدی شوخی ها و طنزهای هم را بفهمیم، بلکه به هم نزدیک شده باشیم و شکل ورودمان به موضوعات مشترک، آنقدر شبیه شده باشد که شوخی ها، نقدها و تناسباتمان با سوژه های مختلف نیز به هم شبیه شده باشد.

به هر حال، ایگنیشس، یک محصول ترحم انگیز است از دستپخت های فکری و رفتاری اکثر آدم ها، که اگر منصف باشیم، قابلیت شخصیت اصلی داستان بودن را دارد اگر ما هم از کلیشه های ذهنی مان فاصله بگیریم و به قلمرو قضاوت هایمان، آزادی بیشتری برای نقد آزاد بدهیم.



*اتحادیه ابلهان رمانی از جان کندی تول نویسنده آمریکایی است که با ترجمه پیمان خاکسار سال ۱۳۹۱ در ایران منتشر شد.  اتحادیه ابلهان داستان زندگی پسر چاق و تنبلِ سی و چندساله به اسم ایگنیشس است که با مادرش در محله‌ای پست در نیواورلینز زندگی می‌کند و متخصص فرهنگ و هنر قرون وسطا است. روحیه آرمانگرایانه دارد. در عین حال فردی تنبل است که مدام برای خانواده و شهر خود دردسر درست می‌کند. او از جامعه مصرف‌گرای آمریکایی بیزار است. او که معتقد است با فروپاشی نظام قرون وسطا، خدایان هرج‌ومرج و جنون و بدسلیقگی مستولی شدند، عجیب و غریب می‌پوشد، رفتار می‌کند و حرف می‌زند و روزهایش را به تنظیم کیفرخواست تاریخی علیه جامعه و علیه قرن حاضر می‌گذراند. یک مأمور مخفی دست و پا چلفتی که برای تنبیه به مستراح ایستگاه اتوبوس تبعید شده، پیرمرد عاشق‌پیشه‌ای که فکر می‌کند همه پلیس‌ها کمونیستند، یک پیرزن فقیر دائم‌الخمر، رئیس بی‌انگیزه کارخانه در حال ورشکستگی تولید شلوار و کارمندان و کارگرانی از او درب و داغان‌تر، زنی که به سبک بیمارگونه و مسخره‌ای نظریات نوین روان‌شناسی را بلغور می‌کند و در حقیقت به هجو می‌کشد، هات‌داگ‌فروش متقلبی که به عنوان ادای دین به سنت و تاریخ نیواورلینز بر تن فروشندگانش لباس فرم دزد دریایی می‌پوشاند: این‌ها و شخصیت‌های دیگری از این قبیل، در ماجراهایی موازی قرار می‌گیرند و در نهایت مانند تکه‌هایی از یک پازل به هم می‌پیوندند تا اتحادیه‌ای از ابلهان را در جامعه‌ای که نمونه عصر حاضر است تشکیل دهند. همچنین با کارها و حرف‌های بی‌معنی و دلقک‌گونه‌شان بر ادعای «ایگنیشس» قهرمان محوری رمان که جهان امروز را سیرکی متحرک می‌بیند صحه بگذارند.

جان‌کندی تول رمان اتحادیه ابلهان را در سی سالگی نوشت و بعد از اینکه هیچ ناشری زیر بار چاپ آن نرفت به زندگی خود پایان داد. بعد از مرگ او با تلاش‌های مادرش کتاب از سوی دانشگاه لوییزیانا منتشر شد و بلافاصله مورد تحسین منتقدان قرار گرفت.( معرفی کتاب از ویکی پدیا)

  • زهرا
هدیه های قشنگ می گیرم، آدم ها(دوستان و خانواده ام)، پالس دوست داشتن میفرستند برایم. من این را دوست دارم. ممنون خدای آفرینش هستم به خاطرش، ممنون جهانی که از آش ِ درهم جوش ِ تلخ و تاریکش، سورپرایزهایی هم در می آید هر از گاهی.

امروز به خاطر یک مقاله، نومیدوارانه رفتم کتابفروشی الفبا، به معنی واقعی نومیدوارانه، چون اسم این چیزها که می آید شهر من شبیه آخر دنیا می شود، ولی شگفت زده ام کرد آقای تمیمیان ِ دوست داشتنی. او یکی از بهترین کتابفروش های دنیاست بدون شک. بدون شک! مقاله را داشت، مجله را داشت و چیزهای بیشتری هم. هفته ی کتاب برایش یک شاخه گل برده بودم، برای او و مانا، به خاطر تشکر، اما حالا فکر می کنم باید یک دسته گل می بُردم.

خبر درگذشت پدر یکی از دوستان خوبم، عصر دلگیری برایم ساخت. بدتر اینکه در یک شهر نیستیم و امکان اینکه این لحظه ها کنارش باشم نیست. مدام به این فکرم که چطور سر می کند این لحظه های تنگ و سنگین را. بلد هم نیستم خیلی دلداری کلامی را... بلدم که دستهایم را بگذارم روی شانه هایش، بغلش کنم بگذارم هرچه می خواهد بگوید، یا بگرید. کاش هرطوری که هست، سبکتر بشود بار اندوهش. آمین.

اسفند آبادان هم ماهی از بهارش است. اسفندها یک جوری هستند، دقیقه نودهایی هستند که گذراندنشان از پایانی که منتظرش هستیم برای من شیرین تر است، دلم می خواهد از خانه دل بکَنم، بروم خیابان های شلوغ را ببینم. بروم فستیوال ِ بهار ِ خاکی مان را تماشا کنم. 

دوست داشتن زندگی.
دوست داشتن.
یک ریزه خوشحالی ِ زیرپوستی، در جوار رگ هایی که هنوز خون اندوه می بَرند.




  • زهرا

ای گل ِ بهارم

زخم ِ موندگارم

...


بیا بنشین عزیزکم. روی ناودان های پیر، روبه چشم به راهی ِ دیوار، عزیزکم. بیا زبان این آسمان ِ غریب را ترجمه کن. بیا چروک های عمیق روحم را بخندان. بیا بخندیم الکی. به هیچ چیزهایی که خنده دار نیستند، عزیزکم.

  • زهرا

حواس پرتی و گیجی من هم دیگر نوبری شده برای خودش. دیشب داشتم چند فایل کاری را مرتب می کردم، متوجه شدم باید چند عکس از روی دوربینم به فایلها اضافه کنم، هر چه این طرف و آن طرف را گشتم، دیدم نیست که نیست! استرس هم که خدا خیرش بدهد(!) این روزها منتظر چشمک است که از پنجره بپرد تو!

تا صبح دوباره با این استرس سر و کله زدم برای اینکه آن وقت شب دستم به جایی بند نبود. چون مطمئن بودم بیرون از خانه جا مانده یک جایی. یادم افتاد آخرین بار حدود دو هفته پیش بوده که در ساختمان کارآموزان مشغول کار و عکس گرفتن بودم. کارم که تمام شده بود دوربین را برنداشته بودم.

صبح خیلی زود رفتم آنجا، یکی از خانم ها، که خیلی سپاسگزارش هستم دوربین را برایم گذاشته بود توی کمدش، گفت «کجایی شما؟!، نگرانتان شدیم، از این و آن سراغ می گرفتیم بلکه دوربین را به دستتان برسانیم، شماره ای هم که نداشتیم».

خلاصه که خدا به خیرم کند(!) با این حواس جمع! مگر می شود دو هفته نفهمیده باشم که دوربینم نیست! همیشه دوربینم یک جایی روی میز نقاشی یا گوشه کنار قفسه های اتاق پلاس است. تمام این مدت فکر می کردم دارم می بینمش!


دوباره گرد و خاک سایه ی سرمان شده اینجا، دیدم برگ تمام گلدانهای پشت پنجره ام از خاک سفید شده اند. روزهای خاکی هم با این که سرفه می کنیم، با اینکه پوست هایمان خشک تر می شود، با اینکه خانه نشینمان می کند، ولی رنگ خانه شبیه رنگ روزهای ابری اش می شود. خوب چه کار کنم، من خوشم می آید از این رنگی!


یک چیز خنده داری یادم افتاد، نمی دانم من از بچگی، چرا پناه گرفتن را دوست داشته ام. ما جنگ زده بودیم،  جنگ ِ نزدیکی ندیدم اما حرفش همیشه بود توی خانه ی ما، و تصویرهایش بود، رژه می رفت پیش چشم هایمان، من تا حدود سه چهار سال پیش مداوم خوابش را می دیدم. با همه ترسی که از آن داشتم، تصویری همیشه توی ذهنم از آن بود، که مازوخیستانه آن تصویر را مزمزه می کردم، اینکه ما توی یک پناهگاه باشیم، دریچه داشته باشد، خیلی همه ترسیده باشیم، آن بیرون از آسمان آتش ببارد. جای ما ولی اینجا امن باشد.

تصویر دوم از این جنس، برف بوده، من تقریباً برف ندیده ام، شاید یکی دو بار در تمام عمرم خیلی کوتاه و گذرا، هیچ وقت برف توی دستم نگرفته ام، بعد نمی دانم از کجا، چرا دلم خواسته از همان بچگی، توی یک دشتی، جای دور از شهری، توی برف گیر افتاده باشم، پناه برده باشم به یک غار یا یک تنه ی بزرگ درخت، مثل فیلم ها. شاید از توی همان فیلم ها آمده باشد.

یکی دیگرش هم همین باران و خاک است که البته باران را دلم میخواهد زیرش خیس ِ آب بشوم و مثل غورباقه ها (یا قورباغه ها) آواز ابوعطا بخوانم:) ولی خوب خوشم هم می آید که شلاقی ببارد و بترساندم و من بیایم توی خانه پناه بگیرم و از پنجره تماشایش کنم. این خاک نکبتی را هم همینطور:)


  • زهرا
امروز را خوابیدم چون تمام دیشب داشتم به اتفاق عجیبی فکر می کردم، که خوب به سلامتی امروز وجه شگفتی اش از بین رفت و متوجه شدم یک مسئله ی خیلی ساده بوده که از این بابت خوشحالم.
این روزها روزهای خوبی هستند چون دوباره به بیش فعالی ِ دلخواه خودم برگشته ام، چند مصاحبه ی لذتبخش پیاده کردم، به تمام شدن پایان نامه ی خواهرم کمک کردم و تمام شد، درس های نگارگری ام را گام به گام مطابق نظر استاد پیش میبرم و ایشان خیلی راضی هستند که این هم باعث خوشحالی من است.
بخش باقیمانده ای از پژوهش تاریخی، گوشه ی دیگری از اوقاتم را پُر می کند، نوشتن ِ دوباره ی این وبلاگ موهبتی ست که خودش وقت مفیدی از من میگیرد چرا که باعث شده زندگی ام نظمی پیدا کند، و اوقاتم مفیدتر باشند، و البته از همه خوشحال ترم به خاطر کتابخوانی.

بعضی ها فکر می کنند خواندن چند کتاب به طور موازی کار غلطی هست، کاری که من سابقاً عادت داشتم به آن، و ترک کرده بودم و از وقتی که فکر می کردم باید فقط در هر بازه زمانی یک کتاب خواند، راستش همان یکی ها را هم دیگر به طرز غریبی نمی شد که بخوانم.
بعد از خواندن خاطرات چند نویسنده بزرگ متوجه شدم که کارم اشتباه نبوده و حتی می شود برای ساعت های مختلف روز کتابهای خاص خودشان را داشت و خواند و همه به طور موازی.
عادتم را از سر گرفتم و دیدم میل کتابخوانی ام برگشت و لذت می برم حالا از خواندن این چند کتاب:

  • نوشتن با دوربین (رو در رو با ابراهیم گلستان)، گفت و گویی از پرویز جاهد
این کتاب صبحم است. کاری از نشر اختران، مصاحبه کننده تلاش کرده تا با به حداقل رساندن ویرایش گفت وگوها، خواننده را در معرض فضای نزدیکتری به واقعیت فضای گفت و گوی انجام شده قرار بدهد و به همین خاطر، می توانی نظریات بی پرده ی ابراهیم گلستان را در مورد فضای حاکم بر فیلمسازی در دهه 40 و 50 را بیشتر، بشنوی. گلستان به بی پروایی و خشونت در لحن معروف شده است ولی گاهی خواننده ی بی طرف، می تواند صراحت او را باور کند و از آن احساس رضایت کند، هر چند که تاریخ شفاهی از دهان هرکسی بیرون بیاید، به هرحال خالص و محض نیست.

  • جزء از کل
یک رمان قوی از نویسنده ی استرالیایی، استیو تولتز و با ترجمه ی مترجم قوی و خوش سلیقه، پیمان خاکسار. انتخاب های این مترجم را همیشه با خیال راحت می خوانم چون می توانم مطمئن باشم که با یک کار قوی و با ارزش روبه رو هستم. چون هنوز در یک سوم ابتدایی رمان هستم، قضاوت در مورد کلیت آن را به بعد موکول می کنم و همینقدر می گویم که شما فکر می کنید بناست با یک داستان طنز رو به رو باشید، بعد به طرز شوکه کننده ای، به ورطه ی فضایی ناامید کننده و سرشار از مرگ و دنیا گریزی می افتید و باز نرم نرم، لایه هایی از طنز تلخ، از زیر این پوسته نمایان می شود. راوی داستان مضاعف است، شما ماجرا را با زاویه دید راوی شروع می کنید که در زندان است و می خواهد خاطراتی از پدرش تعریف کند که او را مقصر مستقیم وضعی می داند که در آن است، ولی از یک جا به بعد، شما در خاطرات راوی هستید و ادامه داستان را به کودکی پدرش وارد می شوید که از این جا به بعد، راوی پدر است که دارد برای کودکی های راوی ِ اول ماجرای کودکی اش را می گوید، گیج کننده گفتم؟!:) کتاب را اگر بخوانید بهتر متوجه منظورم می شوید. نشر چشمه کتاب را منتشر کرده است. من این کتاب را شب ها قبل از خوابیدن خودم، با خواهر و برای او می خوانم. یک رسم خوب قدیمی ِ احیا شده ی دیگر:)

  • کیمیاگر
نیاز به معرفی ندارد، برای بار دوم بعد از 8-9 سال، به پیشنهاد دوستی گرانقدر، دوباره می خوانمش. نسخه الکترونیکی آن را روی موبایلم نصب کرده ام و در فضاهای خالی ِ روز یا آخر شب بعد از وعده ی کتابخوانی با خواهر، وقتی در رختخواب هستم می خوانم. واقعاً عجیب است که در بازخوانی چیزهایی میبینم و میخوانم که برایم تازگی دارند! شعار «رؤیایت را باور داشته باش»، که این چند وقته توجه مرا به خودش جلب کرده بود را انگار اولین بار است اینجا میخوانم. این را هم هنوز در مراحل اولیه و احتمالاً یک سوم ابتدایی اش هستم، به مترجم و انتشاراتش دقت نکرده ام راستش را بخواهید.

  • جهان های موازی، میچیو کاکو
کتاب ِ اوقات فراغت ِ روزهای جمعه، برای اینکه باید متمرکز باشم. گرچه نویسنده تلاش نسبتاً موفقی داشته در ساده سازی و همه فهم کردن مباحث نسبتاً سنگین فیزیک هسته ای و در خصوص آخرین کشفیات دانشمندان، تکانه هایی که اخیراً به نظریه نسبیت انیشتین وارد شده و البته به شکلی مدون. به طوریکه شما با تاریخ فیزیک هسته ای، مشهورترین نظریات مربوط به پیدایش جهان و سیر تکاملی این نظریات آشنا می شوید و البته، پله پله، شگفت زده تر. با ترجمه سارا ایزدیار و علی هادیان و از انتشارات نشر مازیار.

  • تاریخ هنر، ارنست گامبریچ
هدیه ی فوق العاده ارزشمند همکارم، که به مناسبت نزدیک شدن به پایان کار مشترکمان و در واقع نوعی سپاسگزاری به من دادند. کتابی که هم به لحاظ مادی و هم به لحاظ علمی و مفهومی، بسیار گرانقدر هست، با ترجمه ی عالی علی رامین و چاپی نفیس و تصاویری از مهمترین آثار نقاشی تاریخ هنر جهان، با کیفیت مطلوب. این را شاید چند روز یک بار سراغش بروم ولی هربار که میروم دست کم دوساعت به خودش مشغولم میکند و با لذتی سرشار میخوانمش. یکی از مناسبترین هدایایی ست که تا به حال گرفته ام.

از همه اینها گذشته،‌ به صورت صوتی زبان آلمانی و فرانسوی یاد میگیرم، یک گوشی اغلب اوقات و در زمان کارهایی غیر از خواندن کتاب و پیاده کردن مصاحبه توی گوشم هست. تا بشود از هوای خوب و بهاری ِ این روزها هم استفاده می کنم،‌ با گوشی ام هم که شده طراوت بهار را ثبت می کنم. تازه کارهای خانه هم سر جایشان هستند. گوش ها و چشم هایم حساس شده اند و گاهی سردرد می گیرم، مچ دست چپم هم دوباره چند روز است که در آتل به سر می برد، خستگیهای جسمی هم که مفرط! ولی راستش نمی دانم این کیف ِ غیرقابل توصیف از کجا می آید که تمام این خستگی ها و آلارم ها را کنار می زند.

راستی، فراموشی هم چند وقت است که تکرار نشده! همه از حال خوب است. متشکرم خدای من. 
امیدوارم حال خوب و انرژی مثبت، همراه همه باشد.
آمین.
  • زهرا

آمدم بگویم که ساعت 6:06 دقیقه هست، بیدارم اما اعتراف میکنم دیروز انقلاب کوچکم همچین بی عوارض هم نبود، آنقدر قوی که میشد الآن نباشم اینجا و روز دوم را برای خودم مرخصی استعلاجی رد کنم، ولی هرچه با خودم کلنجار رفتم، دیدم آن وقت دیگر بعد به هیچ حرف خودم حساب نمی کنم، این است که در حال حاضر، افقی بوده و ازم بر میآید فقط با خواندن یک داستان، آیین نوپای سحرخیزی خودم را صرفاً ادا کرده باشم، تا بلکه به نرمی، این تن شورشی بربتابد تصمیمم را جوری که بتوانم کار کنم این ساعت.

روز خوبی پیش روی همه باشد، با لبخند بیاغازیم:)

  • زهرا

من سحرخیز ِ خوبی نیستم. صبح ِ زود من که نخواهد بخش ارگانیک(!) و در واقع شیمی ِ زیستی مرا به هم بریزد، حدود ساعت 9 صبح است. راستش بحث عادت هم نیست، تمام دوران تحصیلم و بعد از آن ایام دانشگاه را، به خصوص دو سال آخر که باید هفته ای چهار-پنج روز ساعت چهار صبح بیدار می شدم و تا ساعت 8 شب مطلقاً یا در وضعیت نشسته بودم یا ایستاده، فرصت داشتم که به سحرخیزی عادت کنم. حالا چه حکمتی هست که سحرخیزی آن هم از آن نوع که مجبور باشم دیگر مدام وضعیت نشسته یا ایستاده ی اجباری داشته باشم، اینقدر برای من سخت بشود، نمی دانم. قطعاً این هم از خوش اقبالی های من هست که با توجه به این موضوع، کارمند نشده ام.

اما مسئله این است که وقتی مجبور نباشم از خانه بروم بیرون، ساعت 9 ممکن است به 10 هم برسد، یا دیرتر حتی. این روزها هم دوباره کارها و وظایف من کاملاً خانگی شده اند، حتی وظایف مطالعاتی ام، و اتفاقاً همین روزها که من خیلی کار دارم و نیاز به اینکه از فرصت هایم استفاده ی مفیدتری داشته باشم.

القصه اینکه به فکرم رسیده از امروز که در چنین ساعاتی حتی اگر شده به حالت درازکش(!) بیدار باشم و کار کنم، بلکه یک جور ِ نرمی اوضاع جسمانی ام هم با سحرخیزی آشتی کنند.

اگر اینطور بشود امیدوارم که شاید راندمان روزهایم هم بالاتر برود.

خلاصه که از امروز 30 بهمن 1394، الآن که ساعت 6:19 دقیقه ی صبح است، قرار است بشمارم ببینم چند صبح دیگر می توانم این موقع بیدار بشوم، این جا هم یک حاضری می زنم برای شمارش، بالاخره یک انقلاب، ملزوماتی دارد.

:)

  • زهرا