فمینوستالژی

Feminostalgy

فمینوستالژی

Feminostalgy

خونِ مدام از ریشه‌هایم می‌رود اما عشق کنار من ایستاده است و گلبرگ‌های زردم را به دست‌های گلگونه‌اش سرخ نگه می‌دارد.

  • زهرا

من پمپ کوچکی هستم. از طلوع‌های هرباره‌ام، نفس ناچیزی به جهان عرضه می‌دارم. مثل غنچۀ ریزی در پایینی‌ترین اشکوب‌های ساقۀ گمشده‌ای در یک دشت انبوهِ بابونه. من غنچۀ ریز پنهانِ یک بابونه‌ام که به آن دشت انبوه، به سهم ناچیزش، عمق و جزئیات می‌دهد. همان‌قدر ناچیز، همان‌قدر  تأثیرگذار.

همان‌قدر ریز و تعیین‌کننده، که ارزش ساختن یک ذره‌بین را...

  • زهرا

ای که می‌خوانی... حالا، هروقت...

این‌جا کسی بوده در این لحظه که آرام، تماشاگر ترمیم زخم‌هایش بوده... که جای بندزدگی‌ها کم‌کم به جانش چسبیده و هویت تازه‌اش را ساخته. این‌جا کسی‌ست به یقین قوی‌تر از هروقت درمقابل تردید مرگ و زیستن. کسی که دیگر خیال مرگ، هر زمان که بیاید دلواپسش نخواهد کرد. نمی‌کرده...

 

 

  • زهرا

شب اگر تمامی نداشته باشد، شب نیست و پی‌جوی نور اگر نه همیشه در پی نور، زیر باران شب، پی‌جوی نور نیست.

در این شبِ بلند، این مافوقِ یلدا، دست‌های آنیمایم به قدمگاهِ خورشید دعا می‌کند که «ای خورشید، خورشید، خورشید، ای خدا، از پسِ پرده‌ی شب، آنیمای بزرگ جهان را بیدار کن، چراغ‌داران صلح و مهربانی را بارور کن از آرامش، و جوانه‌های عشق را از درونِ سرخِ آنیمای بشر بیرون بکش. ای خورشید، خورشید، خورشید، خدای ما، انتظار تابش تو ما را به مسیر تعالی می‌بَرَد، آنیما را بیدار کن، ما را به مسیرِ تعالی بِبَر.»

 

  • زهرا

صبح...

صبح رو باید اوّل با گریه شروع کرد. بعدش با فراموشی. هرچند که من همیشه از صبحِ خیلی زود، یادم نمیره شکرگزار باشم!

داروی بی‌خاصیتم رو با شکرگزاری می‌ذارم روی زبونم، و تا شب که بخوام باز برم توی رختخواب، یادم می‌مونه که یواش یواش تلخیِ آب‌شَوَنده‌ش رو تحمّل کنم، و یواش یواش بهش فکر کنم، و نکنم.

از منِ بزرگی حرف می‌زنم دیگه. از مایی که توی یه تشتِ بزرگِ اسیدِ سبُک داریم حل میشیم و همیشه سردرد داریم. از مایی که بدون سردرد، زندگیمونو گم می‌کنیم. دیگه فرقی نمی‌کنه کجا بودن؛ حبس، توی یه قوطی کبریتِ قبرمانند، یا شناور توی ظرف اسید. دیر و زود داره فقط.

صبح رو باید با گریه شروع کرد. بعدش با فراموشیِ همه‌چی بجز شکرگزاری.

  • زهرا

اطرافم صدایی نیست، نمی‌شنوَم اگه باشه هم؛ منم و خودم و آسمون، که خیلی روشن نیست، ولی هنوز خیلی جذاب‌تر از زمینه.

دارم می‌پرَم. با بالهایی که درد می‌کنن، که پرواز نَفَسشونُ بند میاره، بهشون فشار میارم چون خیلی عزیزم برای خودم. خیلی زیاد، خیلی زیاد، نمیشه به خودم بی‌وفا باشم، نمیشه قلبَمو بشکونَم و بزنم زیر قولی که بهم دادم. قول میدم عزیزم. قول.

 

  • زهرا

به تو ابرازهای کوچک و مبتذل کردن سیرَم نمی‌کند. به تو ابرازهای نفَس‌بُر کردن در توانم نیست؛ تو گفته‌ای که خیلی همین نزدیکی‌هایی، گفته‌ای امّا من نزدیکی‌های خودم نیستم گویا که لرز گرفته‌ام. تو به من بیا، فکرَم شو، خاطرَم شو، یادَم بده چطور برگردم به خودَم و از نزدیکی‌های خودم در تو به حَل شدن نزدیک‌تر شوَم، ابراز شوَم، آن‌گونه که لایقش هستی عزیزم، پناهَم.

  • زهرا

شرمسارم که دائم بر مدار آشتی نیستم؛ که تب می‌گیردَم و می‌شورَم به تو تمامِ گره‌های کورِ بالاآورده‌ام را. ولی در محاطِ پرپرهای کبود هم اگر دهان به لابه و گلایه باز می‌کنم به مقامِ اعظمَت، آسوده‌خاطرم که کوه، کینه‌ی مورچه را قابلِ به دل گرفتن نمی‌داند. که در مَحضَرِ مقامِ ناظرِ اَعلی، ریز و وِزوِزو و بَرمَلایم، آنچنان که هربار بارشِ شکوِه را آغوش و آرام بوده‌ای.

 

عاشقت هستم که چنین بر عهده‌ام داری...

 

 

  • زهرا

روحیه‌ی باخته‌ام را می‌کوشم که برگردانم؛ از دل آن روزهایی که کمتر چیزی مانعِ واقعی‌ام بود. مدّتی عهد کردم برای ننوشتن و فشار زیادی تحمّل کردم. مدّتی تسلیمِ در و دیوارِ خانه شدم. مدّتی آیینهای ویژه‌ای را پیش گرفتم، برای پالوده شدن، برای هرَسِ حواشیِ فکر. این همه راه باز مرا رساند به همین‌جا، که من اینم که باید بنویسم تا شاخ و برگ‌های اضافه‌ام لابه‌لای سطور جا بمانَد. ساختمانِ من این است و در راه‌های دیگر دوام ندارم.

در این مدّت، راحیلِ قصّه‌ام نیز هزار بار شب‌ها یک نامه روی میزِ اتاقِ پذیرایی جا گذاشته، رفیقِ وِزوزوی درونش را با یک کوله برداشته و خانه را صبح‌های خیلی زود، آفتاب نزده ترک کرده که برود پیِ سرنوشتش، و هزار و یک بار، پیش از بیداریِ همه بازگشته و نامه را پاره کرده. راحیلم هنوز راهِ ادامه‌ی قصّه‌اش را بی‌آن‌که خودش از دست برود و بی آن‌که وِزوِزویش از دست برود، پیدا نکرده و از من هم توصیه‌های مهمّی نصیبش نمی‌شود؛ چون من عادت نکرده‌ام دنبالِ آخرِ قصّه‌ها بگردم و از این حیث بی‌تجربه‌ام.

به هر حال، توی حیاط خلوت نوشتن بهتر از سکوت است برای من، و ای کاش فقط می‌توانستم فرار کنم از هرجا که تلویزیون هست، چراغِ برق هست و صدا هست. فعلاً که قدردانِ مفرهای کوتاه و نصفه نیمه‌ام هستم و این چند خط نوشتن، سوختِ امروزم را تأمین کرد.

و حالِ خوبی برای تصمیمِ دوباره نوشتن، ته دلم را قلقلک می‌دهد.

  • زهرا

این روزها بیشتر از هر وقتی یادت می‌کنم. شکلِ صدایت را، طرحِ تکیده‌ی صورتت را...

میان‌سالیم حالا. به آن روزها کم فکر می‌کنم، ولی قضاوت‌های عاقلانه‌تری در موردشان می‌کنم گویا. فکر می‌کنم که داشتم دست و پای تو را می‌بستم. دست و پای دلِ دیوانه‌ات را. از این نگاه، حق می‌دهم به گریختنت! آری، گریختنت.

ولی به خودِ آن روزهایم که نگاه می‌کنم، عاشقِ ساده‌دلی بودم که فقط زورش به روزهای عمرش می‌رسید که بتواند تو را در کنار داشته باشد، و دریغش نمی‌داشت. آن فکرهای بدت را حتّی اگر از پسِ زمزمه‌های مالیخولیا به زبان می‌آوردی، هیچ‌گاه نتوانستم ببخشم.

تنها بخشی از ماجرا هستند که هنوز سؤالند و گاه اشک به چشمم می‌آورند.

  • زهرا