فمینوستالژی

Feminostalgy

فمینوستالژی

Feminostalgy

سو سو

سه شنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۵، ۰۱:۱۱ ب.ظ

اگر «بتوانم»، اگر واقعاً بتوانم برای کسی قدمی بردارم و کمکی به هر نحو کنم، انجام ندادنش از من ساخته نیست، بلد هم نیستم خرده حساب هایم را وسط بکشم، من اصلاً در مناسبات انسانی حساب و کتابم خوب نیست، گرچه که تقریبا تا جایی که حضور ذهن دارم، همه ی اطرافیانِ تا کنونم، حسابشان دقیق بوده و اهل دودوتا چهارتا.

اگر هم نتوانم، نتوانسته ام دیگر... گرچه ذهنم درگیر می شود اما واقعاً وقتی نمی توانم خودم را کنار می کشم تا راه بهتری شاید برایش باز شود.

گاهی هم دلم می خواهد که بتوانم و با اینکه میدانم کاری پیش نخواهم برد، تلاشی می کنم، زوری می زنم و به قدر حرکتی، سعی می کنم امید باشم.

یک چیزی این وسط دلگیرم می کند، آدم های امروز، آدم های زمان سعدی عزیز نیستند، اعضای هم نیستند و وظیفه ی خودشان نمی دانند که بیقرارِ بیقراریِ کسی شوند. اما همین آدمها، اگر یک مریخیِ پسِ کله خورده ای پیدا شود که احساس وظیفه کند، بیقرار شود، تلاش کند و نشود، یا نتواند، بدهکارشان می شود. هرگاه بتواند عزیز است، هرگاه نتواند مطرود... 

بگذریم، تازگی در دنیای مجازی به یک زوج جوان برخورده ام، خودشان شاد و امیدوارند، اهل سفرهای زیاد و لبخند، اما برای خانه های بی چراغ هم روشنایی لبخند جمع می کنند و می برند، خوش به حالشان.

زیباییِ دنیای امروز، همان چشمک محدود ستاره های بیقرارش است، بهتر است از زشتی هایش نگوییم، بهتر است اینها را ببینیم و آنها را به روی دنیا نیاوریم.

  • زهرا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">